ویرگول ، سرِ خط ،
اِشکِلَک (9)
.
در لغتنامه ی دهخدا ، کلمه ی تازیانه چنین معنا شده است :
"تسمه ای چرمی با دسته ای چوبی که برای تازاندن حیوانات و چهارپایان بر پهلو و پشت آنها زده می شود. همچنین برای سیاست کردن و تنبیه نمودن مجرمان نیز بکار می رود."
در لغتنامه های دیگر نیز معنایی شبیه به همین جملات بالا و یا بطور دقیق همانند آن آمده است.
امروزه در بسیاری از جوامع بنابر مصوبات سازمان های حمایت از حیوانات ، حتی از نواختن تازیانه بر پیکر اسب های مسابقه در میادین اسب دوانی منع شده است. زیرا معتقدند که اسب های مسابقه و دیگر چهارپایان که برای شخم زدن مزارع کشاورزان استفاده می شوند به مرور زمان از آنجا که حیوانات دارای روح ، شخصیت و مناعت طبع هستند ؛ دچار افسردگی و ضعف جسمی و روحی شدید خواهند شد و ناچار به این دلیل که قادر به دفاع از خود در برابر ضربات تازیانه و شلاق صاحبان قدرتمند خود نیستند بناگاه رم کرده و افسار می گسلند و سر به طغیان و فرار خواهند نهاد و بعضاً صاحبان خود را به زیر سم های خود لگدکوب می کنند.
یکی دیگر از دلایل مهم عدم استفاده از تازیانه و شلاق برای حیوانات ، ایجاد رخوت ، سستی و ناکارآمدی ست که پس از اعمال ضربات ناشی از تازیانه و شلاق هنگام تازاندن آنها در میادین مسابقه و یا هنگام شخم زدن ، بتدریج و به مرور زمان در وجود حیوانات بروز می یابد.
حالا پس از این توضیحات فرض کنید در بعضی کشورها برای تنبیه انسان ها از چنین ابزاری که امروزه حتی برای حیوانات نیز کاربرد ندارد ، استفاده کنند...
فرض کنید از این ابزار برای سیاست نمودن اندیشمندانی که طرز تفکرشان همسو با عقاید قشر حاکم نیست ، استفاده شود...
فرض کنید از این ابزار برای تنبیه کردن قشر دانشجویان معترض و فارغ التحصیلان مقطع دکترا که جرم آنها شرکت و شادی در جشن فارغ التحصیلی شان بوده است ، بکار رود...
فرض کنید از این ابزار برای ترساندن قشر هنرمند و شاعر و نویسنده ی یک مملکت استفاده شود...
فرض کنید از این ابزار برای به سکوت واداشتن فیلسوفان و عارفان و علمای یک جامعه بکار ببرند...
.
فرض کنید در حکومتی از این ابزار برای تأدیب اقشار فوق استفاده می شود که ادعای توسعه های علمی و هسته ای و تجدد و تدین و تمدن شان گوش فلک را کر کرده است...
.
.
... ادامه دارد
.
.
اِشکِلَک (8)
.
با اشکلکِ امروز به مشکل و موضوعِ معضلی به نام "شلاق" می پردازیم.
.
همانطور که تمامی ملل در کشورهای عقب افتاده ای مانند ایران و اقصای نقاط مشابه آن در سراسر جهان استحضار دارند ، یکی از احکام صادره از سوی داوری ها و قضاوت های مراجع ذیصلاحِ(!!) قضایی و جزایی ، حکم "شلاق" است.
.
کلمه ی شلاق در اصطلاح لغوی آن به فتح شین و تشدید لام به معانی زنبیل گدایان ، خریطه ی چوبی و نیز به معنی تازیانه ، در فرهنگ لغات آمده است.
خوشبختانه یا بدبختانه در کشور ما ـ ایران ـ معانی اول و دوم این لغت ، قرن هاست به واسطه ی حکام تازیانه بدست ، قاضیان عدالت زدا و علمای دین گریزاننده ، از ذهن و اندیشه ی مردم زدوده شده و معنای سوم آن با گوشت و پوست و استخوان آنان عجین شده است.
.
بنابرین وقتی برای دانستن معنای رایج شلاق ، ناچار به معنای لغت تازیانه در لغتنامه ها مراجعه می کنید متوجه می شوید که ریشه ی این لغت ، مأخوذ از کلمه ی "تازی" به معنای "عرب" و "عربی" می باشد. جالب است که در ادامه ، مصدر "تازیدن" به معنای تاختن آمده است و به همین دلیل عبارت "اسب تازی" را به معنای اسب عربی یا اسب تندرو آورده است و همان جا عبارت "سگ تازی" را نیز به معنای سگ تندرو ، سگ بسیار دونده ، سگ تیزرو و سگی شکاری با بدنی لاغر و پاهای دراز آورده است.
.
اینک به دلیل مطـــــول نشدن متن ، ادامه ی این بخش را برای بیان معنای کلمه ی "تازیانه" ، در قسمت های بعدیِ اشکلک ها خواهیم آورد.
.
.
... ادامه دارد
.
.
اولیـــن خدا مداد بــــود
.
پس خدا به شکل صندلی ست ، می شود که روی او نشست
این نتیجــــه را گرفت و بعـــــد ، روی دسته اش دخیــــل بست
گاه شکل میــــز می شود ، دست تکیـــــه داده ام به او
لحظه ای نگاه می کنم : دست من سفید تر شده ست
شکل استکان به خود گرفت ، لب بزن نتـرس ناخدا
من هزار مست دیده ام ، هر کدام یک خدا به دست
اینکه او یکـــی ست یا هــــزار ، واقعـــا چــــه فـــرق می کند ؟
او درون هر چه نیست ، نیست ؛ او درون هر چه هست ، هست
اولیـــن خدا مداد بــــود ، سر خمیــــده روی دفتــرم
زیر تیغ یک تراشِ کُند ، چرخ شد خدای من شکست
از چه می نویسد این قلم ؟ ، اسم این غزل چه می شود ؟
کفــــر کافـــــری ادیب یا شعـــــر شاعری خدا پرست !؟
.
.
"مریم جعفری آذرمانی"
.
.
آدم بیا و از سر خط آفریده شو
.
دنیا پر از سگ است ، جهان سر به سر سگی ست
غیر از وفا تمام صفات بشر سگی ست
لبخند و نان به سفره ی امشب نمی رسد
پایان ماه آمد و خُلق پدر سگی ست
از بوی دود و آهن و گِل مست میشود
در سرزمین من عرق کارگر سگی ست
جنگ و جنون و زلزله ؛ مرگ و گرسنگی
اخبار یک ، سه ، چار، دو ، تهران ، خبر سگی ست
آهنگ سگ ، ترانه ی سگ ، گوش های سگ
این روزها سلیقه ی اهل هنر سگی ست
بار کج نگاه شما بر دلم بس است
باور کنید زندگی باربر سگی ست
آدم بیا و از سر خط آفریده شو
دیگر لباس تو به تن هر پدرسگی ست
"مریم جعفری آذرمانی"
.
.
حَرَسًا شَدیدًا و شُهُبًا
.
محض اطلاع همه ی خوانندگان روشن و خاموش این وبلاگ ، اعلام این نکته را حداقل برای حفظ حریم موضوع هایی که مطرح می کنم ؛ ضروری می دانم :
.
حدود دو هفته ست که تعدادی از کاربران بلاگ آی آر تحت عنوان "دنبال کنندگان" ، مطالب این وب را رصد می کنند. این دنبال کردن ها توسط توانایی های جدیدی که سایت بلاگ آی آر به وجود آورده می تواند در صفحه اصلی وب در ستون ثابت و سمت راست صفحه ، کاملا مشخص و قابل رؤیت باشد. مگر اینکه خود دنبال کننده در فرم اضافه کردن شما بعنوان دنبال شونده گزینه ی مخفی یا خاموش را بزند. در اینصورت شما قادر به دیدن نشانه و تصویر مشخصات وبلاگ او در ستون سمت راست وبلاگ خود یعنی در بخش دنبال کنندگان که برای عموم قابل رؤیت است نخواهید بود.
.
مطلب بسیار مهمی که در ارتباط با این موضوع باید بیان شود این است که بنده به هیچوجه هیچیک از این افراد دنبال کننده را نمی شناسم. چه آنها که در حال حاضر در فهرست دنبال کنندگان در ستون سمت راست ملاحظه می شوند و چه آنها که در آینده بصورت اتوماتیک اضافه می شوند.
.
در ضمن پاسخ به کامنت های دنبال کنندگان فقط محض رعایت ادب و احترام بوده است تا لطف آنها در ارائه ی نظر بی جواب نبوده باشد و دلیل دیگر آن نیز این بوده که از نظر من تفاوت عقاید ، ایدئولوژی ها ، نوع نگاه افراد به مسائل اجتماعی و مواضع سیاسی آنها نباید مانع از گفتگو و تعاملات فکری و کلامی باشد. مگر اینکه بخواهند همچون بعضی از افراد ماضی ، با کامنت ها و پست هایشان جنگ روانی و تنش های فکری و روحی ایجاد کنند.
.
بنابرین مجدداً تأکید می کنم که هیچیک از افرادِ فهرست "دنبال کنندگان" را بهیچوجه نمی شناسم و دیده شدن نشانه های پروفایل آنها در این لیست به معنی تأیید آنها از سوی بنده و بالعکس ، نمی باشد.
ضمنا یادآوری این نکته نیز بسیار ضروری ست که در باره ی خوانندگان و کاربران قبلی و قدیمی نیز کمافی السابق شناخت کافی نداشته و ندارم. بنده از همان ابتدای تاریخ انتشار این وب تاکنون ، هیچیک از خوانندگان مطالبم را نمی شناسم. این وب کاملا مستقل است و تنها توسط اینجانب ـ آسیه خوئی ـ مدیریت می شود.
.
سربلند و سرافراز باشید
در پناه حق
.
.
اینان که ادعای مسلمانگی کنند ...
بانو ! به رنگ آبی چشمان تان قســم !
اینـان که ادعـــای مسلمانگــــی کنند ،
در جــامــه هــای تنـگ ریــا در عبـادتند.
جمعی فریب خورده ی حُسن و ملاحتند
یعنی به چشمهای هوس محو صورتند.
باری اگر به دیده ی تحقیق بنگری ،
هم بیسلیقهاند و هم بی نزاکتند.
یکبار عقدههای دلی وا نکردهاند
معلوم میشود که همه بی محبتند.
افسوسِ سربلندیِ هم میخورند ، آه
ﺧﻠ ﺑﺨﻞ ﻭ ﻮﺭ ﺩﻝ ﻭ ﺑ ﻣﺮﻭﺗﻨﺪ
هرچند پیش چشم تو سبزند و بی شته
در باغ سبز عاطفهها بیطراوتند.
هر بار از نجابت خود حرف میزنند
اما دریغ و درد که خود بیشرافتند.
آنها ، که چشم دیدنتان را نداشتند ،
امروز در حضور شما گرم صحبتند.
اینان که ادعای مسلمانگی کنند ،
در جامه های تنگ ریا در عبادتند.
ﻫﺮﺰ ﺑﻪ ﻓﺮ ﻣﻠﺖِ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﺴﺘﻨﺪ
اما برای ملت ما درد و علتند
.
.
"فردوس اعظم"
.
.
گاهی خودت با خودت حرف می زنی
.
بعد از سلام ، عرض شود خدمت شما
ما نیز آدمیم بلانسبت شما
بانوی من ! زیاد مزاحم نمی شوم
یک عمر داده است دلم زحمت شما
باور کنید باز همین چند لحظه پیش
با عشق باز بود سر صحبت شما
اما ! هنوز هم به دلم -این دل غریب-
سر می زند زنی به قد و قامت شما
انگار سال هاست که کوچیده ای و ما
بر دوش می کشیم غم غربت شما
ما درد خویش را به خدا هم نگفته ایم
تا نشکنیم پیش کسی حرمت شما
من بیش از این مزاحم وقتت نمی شوم
بانو ! خدا زیاد کند عزّت شما
.
.
پینوشت : از همه چه پنهون ، خیلی حس خوبی داره اینکه گاهی خودت با خودت حرف بزنی.
اما خدا رو صدهزار مرتبه شکر می کنم که هنوز مث بعضیا نیستم.
شرایط بعضیا خیلی سخته. خیلی.
بعضیایی که به اداره ی پست میرن و به آدرس خودشون واسه خودشون نامه پست می کنند و یا با موبایلشون به شماره ی خودشون پیامک می فرستند. گاهی هم با یه چمدون پر از کتاب به ایستگاه قطار یا ترمینال اتوبوس های مسافربری میرن و بعد بدون اینکه سوار قطار یا اتوبوسی بشن دوباره به خونه شون برمیگردن و زنگ در خونه شون رو میزنن و بعد با دسته کلیدِ خودشون ، در رو باز می کنن و میان خونه واسه خودشون چای دم می کنن و چمدون پر از سوغاتی(کتاب) رو باز می کنن و ...
اگه یه وقتایی دیدی دیگه کسی برا هیچکدوم از حرفات تلخونم خرد نمیکنه ـ بخاطر اینکه هیچوقت در اون حرفا در لابلای صحبتهات تعریف و تمجیدی ازشون نداشتی ـ ، بدون که وقتش رسیده که خودت حرفای خودت رو بخری ، واسه خودت کادوپیچشون کنی ، بذاری توو چمدون ، ببری ترمینال ، دوباره بیاری خونه و به خودت هدیه بدی. کتابایی رو که خودت نوشتی و چاپشون کردی !!!!.
کتابایی که فقط یه مخاطب داره.
اونم خودت !!!
.
بعضی وقتا یه حرفایی هست که فقط واسه خودت قابل تحمل و قابل درکه.
حتی تصورش هم خیلی جالبه. اینکه بعضی وقتا کتابی که چاپ میشه فقط به تیراژ یه نسخه منتشر بشه و فقط برای یه نفر که تنها مخاطب اون کتابه ، ارسال بشه.
.
.
حقوق جامعه بر رهبران (12)
تصویری از گل های نرگس و محمدی
.
روشنایی
.
زنده و جاویدان باد روشنایی برای همه !
"جنبش روشنایی" یک حرکت مدنی ست که در افغانستان ، کمتر در گذشته نمونههای آن را در دست داریم. این جنبش به عنوان یک حرکت مدنیِ دادخواهانه باید از سوی حکومت افغانستان جدی گرفته شود. حرکتهای دادخواهانه و حق طلبانه ی مردمی ، لازمه ی جوامع دمکراتیک است و میتواند فاصله ی مردم با حکومت را کمتر سازد.
در زیر مقاله ای از "زلمی کاوه" در باره ی دیدگاه ها و مطالبات این جنبش می خوانیم :
1
جنبش روشنایی نشان می دهد که دمکراسی اقتصادی می تواند به شعار اساسی مردمی در دراز مدت تبدیل شود. هر شعاری غیر از مبارزه برای برابری در عرصه های اقتصادی و رسیدن به رفاه مادی نمی تواند این همه آدم را مصمم برای تحقق آن متحد سازد. در جهان کنونی خیلی از دیکتاتورها و قدرت مداران بر این باورند که می توانند مردم را فریب داد. آنها نقش تحولات ساختاری در عرصه اطلاع رسانی، شبکه ای و تغییر بنیادهای مادی اجتماعی را یا نمی فهمند و یا اینکه نقش مردم را در مقابله با جنگ های روانی و مبارزه ی آنها را بر علیه فشار ، تعمداً نادیده می گیرند.
2
دیکتاتورها، جلادها، ستمگرها و استثمارگران هنور از درک این اوضاع عاجزند که در #افغانستان جنگ زده نیز فقرا می توانند به عنوان مبارزان راه برابری ظهور کنند تا عدالت اقتصادی را به آرمان همگانی بدل نمایند.
3
در افغانستان مانند کشورهای دیگر نسل جدیدی از مبارزان ظهور کرده اند که در ساختار جامعه شبکه ای ادغام شده اند و نمی توانند جدا از تحولات جهانی نفس بکشند. هر بخشی از آنها بنا بر درک غیر مادی ای که از پدیده ها دارند با پوشیدن لباس جدید با فراورده های ذهنی عصر دولت ملی دست و پا می زنند.
تحولات آتی نشان خواهد داد که شعارهای اقتصادی عمده ترین درون مایه های رسیدن به رفاه عمومی را تشکیل می دهد و شعار روشنایی برای همه را باید در بستر این خواسته ها مطالعه کرد.
4
شورش اشکال گوناگون دارد. یکی از نمونه های شورش مبارزه با شعار ضد اِعمال خشنونت است. هر چند زمانی مائو گفته بود «ستاد فرماندهی را بمباران کنید» که در ذات خود امر خوبی ست اما در زمان مائو تا عصر #انقلاب اطلاع رسانی فاصله زیادی وجود دارد. بمباران مرکز توطئه و فساد می تواند آخرین آلترناتیو باشد اما هرگز کشتار برای مشروعیت تحولات، نمی تواند مشروع باشد. مبارزین عصر اینترنت فقط با تکیه بر آگاهی و اطلاعات است که می توانند بر ذهنیت ها اثر بگذارند و روند انسان سازی جامعه را به امر روال عادی تبدیل نمایند.
5
ضد شورش ، مقاومت است و مقاومت برای امر بهتر است و در مقاومت همه ی نیرو نباید از ذهنیت هایی که مولده های ذهنی ، ایدئولوژیک و عناصر عام پیشه ی سرمایه داری را تشکیل می دهند سود ببرند. چون آن ذهنیت ها محصول عصر گذشته و باز تولید ایدئولوژی های معاصرند. این ها نمی توانند ابزار خوبی برای رسیدن به اهداف والای انسانی باشند. تکیه روی عناصر تاریخی تنها در گستره تاریخ است که معنا دارد. این تاریخ نباید امر قانونی عام باشد و یا اصولنامه مبارزاتی برای مبارزان امر آزادیبخش.
6
برای مبارزه دایمی تنها یک شعار کافی نیست. شعار روشنایی امر طبقاتی ست و لرزه بر جان استثمارگران است. سازماندهی این امر منجر به تولید فرهنگ جدید مبارزاتی می شود. این امر نباید از فسیل های قومیت و نژاد بهره گیری کند. اگر این جنبش از قید های شرطی زمان اجتماعی عبور کند و راه مبارزات طبقاتی را به مثابه امر رهایی از سلطه ی مالی و روانی طبقات مسلطه سازماندهی نماید مسیر مبارزه اجتماعی را به شکل انسانی رهنمایی خواهد کرد.
7
طبقات حاکم هماره تلاش می کنند در عصر استیصال خویش به بخشی از جنبش تبدیل گردند و با استفاده از نقاط آسیب پذیر آن برای تحقق مصالح و منافع خود ضربه محکم و کاری بر جنبش بزنند. اگراین جنبش ها اجازه دهند بوقلمون های رنگارنگ با استفاده از ایدیولوژی های زمان بر چنین جنبش ها ضربه بزنند، این جنبش ها را در کوتاه مدت آسیب پذیر می سازند اما باید بدانند که این جنبش حتی پس از این ضربه های احتمالی ، در دراز مدت تجربه ی جدیدی از مبارزات اجتماعی را به ارمغان خواهد آورد.
8
جنبش روشنایی قومی نیست و نباید اجازه داد رهبران قومی اهداف این جنبش را برای منافع خویش معامله کنند. خاکنشینی رهبران و روباه های کابل را نباید به نشانه ی همبستگی آنها تلقی کرد بلکه به عنوان نماد عجز و تضرع آنها مورد ارزیابی قرار می گیرد. آنها رفتنی اند و قضاوت تاریخ به صورت عام آنگونه نیست که ستمگران آرزو دارند.
9
ما در زمانی که اکنون مرده است زندگی می کنم و باید برای جهانی که در حال تولد است تلاش کرد.
زنده و جاویدان باد روشنایی برای همه !
.
.
حقوق جامعه بر رهبران (11)
.
در بخش نامه ها در پنجاه و سومین نامه در کتاب نهج البلاغه ، آنچنان توصیه های فصیح و شفافی در باب راهکارهای اجرائی اداره ی یک حکومت دینی و به خصوص اِعمال حقوق مردم ، بکار رفته است که اگر فحوای کلام را خود در برهه هایی از روزگار کنونی به چشم خود ندیده باشید و در تاریخ حکومت ها نخوانده باشید گمان به اغراق در کلام می برید.
.
دقت بفرمایید :
.
" و اشعر قلبک الرحمه للرعیه، و المحبه لهم، و اللطف بهم، و لا تکونن علیهم سبعا ضاریا تغتنم اکلهم". [ نهج البلاغه ـ نامه ى 53]
.
معنی :
.
"و با مردم مهربان باش و دوستى و صمیمیت با آنها را در قلب خود جاى ده و همچون جانورى درنده مباش که خوردنشان را غنیمت شمارى".
.
جملات فوق را مولا در آیین حکومت دارى خود ، به ولاه و حکمرانان خویش در سرزمین هاى اسلامى ، پس از توصیه به خویشتن دارى و رعایت تقوا و پرهیز از دنباله روى از هواهاى نفسانى و شهوات ، لزوم مردم دارى و برخورد خوش با عموم مردم توصیه کرده اند.
بنابرین اگر سردمداران یک حکومت به موازین و معیارهای دینی برای اداره ی حکومت خود قائل هستند باید بدانند یکی از مواردی که رضایت عموم بدان بستگى دارد این است که پاسخ به این سئوال را بدرستی بدانند. این سئوال که :
حکومت آنها با چه دیده اى به خود و به توده ى مردم نگاه مى کند؟ با این چشم که آنها برده و مملوک ، و خود صاحب اختیارند ؟ و یا با این چشم که مردم صاحب حق اند و سردمداران تنها وکیل و امین و نماینده ی آنها ؟
.
در صورت اول ، هر خدمتى انجام دهند از نوع تیماری ست که مالکِ یک حیوان براى حیوان خویش انجام مى دهد و در صورت دوم ، از نوع خدمتى ست که یک امانتدار صالح انجام مى دهد. اعتراف حکومت به حقوق واقعى مردم و احتراز از هر نوع عملى که نمایانگر نفى حق حاکمیت مردم باشد ، از شرایط اولیه ى جلب رضایت و اطمینان آنان است.
.
.
... ادامه دارد
.
.
حقوق جامعه بر رهبران (10)
حقوق جامعه بر رهبران (9)
.
اما در کشورهای اسلامی ، برقراری این مساوات و عدالت ها باید چشمگیرتر و چشم نوازتر باشد. چرا که پیشوای دینی حکومت های اسلامی ، مولا و رهبری ست که عدالت ورزی و عدالت گستری وی در حکومت پنج ساله اش نسبت به حتی مخالفانش بر هیچکس پوشیده نبوده و نیست.
.
بنابرین برای یک حکومت اسلامی باید بسیار کسر شئونات قائل شد که در اجرائیات قوانین و اصول خود تعداد کثیری از خانواده ها را تنها به دلیل اختلافات نظری و فکری ، از برخورداری از طبیعی ترین و مسلم ترین حقوق اجتماعی و شهروندی محروم سازد.
.
طی سخنان خارج از شئونات مذهبی و قوانین اجتماعی و انسانیِ یکی از خطیبان که چندی پیش در جمعی از دوستان و پیروان خود مطرح کردند ، گویا ایشان وانمود به عدم اجرای این تبعیض ها و تازگی داشتن این استثناء قائل شدن ها در بعضی کشورها داشتند. در حالیکه حداقل قریب به چندین دهه از اجرای این طرح مستبدانه می گذرد و مطرح کردن آن و تصویب کردن و صحه گذاشتن بر درستی اینگونه تبعیضات بصورت شفاف و علنی از سوی ایشان ، تنها می تواند این معنا را برساند که : "خدایان بی هیچ ترس و واهمه ای ، حق خدایی بر تمام انسان های سراسر دنیا را دارند و هر چه برای مردمان اراده کنند اراده ی خداوندی ست".
.
اگر در این متن ، خانواده هایی را که از نقطه نظرات فکری ، سیاسی و مذهبی با حاکمین یک جامعه اختلاف نظر دارند با حروف اختصاری "الف تا ی" بنامیم ، این نوشتار طبق استثنائاتی که تبعیضاتِ حکومتیِ بعضی از کشورها در جهان برای مردمان در مقایسه با دیگر افراد نورچشمیِ خود قائل می شوند و اراده می فرمایند ، چنین ادامه می یابد :
.
* ما خداوندگاران اراده می کنیم که بعضی فرزندان از خانواده های "الف تا یا"ی کشورهای اسلامی نباید تحصیلات عالی داشته باشند. این ما هستیم که باید تصمیم بگیریم کدام فرزند از کدام خانواده تحصیلات عالی داشته باشد.
* ما خداوندگاران اراده می کنیم که برای حضور در میادین نبرد در مقابله با تهاجمات و حملات دشمن و بیگانه به کشورهای اسلامی نباید از سربازهای فداکار و باخلوص خود استفاده کنیم. تعداد این مخلِصین و مخلَصین بسیار اندک است و ما نباید نیروهای خود را از دست بدهیم.
* ما خداوندگاران اراده می کنیم که باید بر ذهن و اندیشه ی فرزندان خانواده های "الف تا یا" ی کشورهای اسلامی در محیط هایی خارج از محیط خانواده تسلط داشته باشیم و آنها را برای حضور در جبهه های جنگ تربیت و سپس اعزام بفرماییم.
* ما خداوندگاران اراده می کنیم که فرزندان خانواده های "الف تا یا"ی کشورهای اسلامی هرگز نباید به داشتن پُست ها و مشاغل سطح بالا منصوب شوند. تنها به این دلیل که ممکن است در آینده ، آنها نیز مانند بعضی از اعضای خانواده های اجدادی خود به صورت فطری و ذاتی به مخالفت با سیاست های ما گرایش پیدا کنند.
* ما خداوندگاران اراده می کنیم که خانواده های "الف تا یا"ی کشورهای اسلامی نباید از امکانات رفاهیِ مکفی برخوردار باشند. تنها به این دلیل که به پشتوانه ی تمول مالی خویش قادر خواهند بود تا از امکانات بالای تحصیلی ، شغلی و حق انتخابِ ادامه ی حیات در هر یک از کشورهای بیگانه (!!) را بیابند و برخوردار شوند.
* ما خداوندگاران اراده می کنیم که ...
.
.
... ادامه دارد
.
.
حقوق جامعه بر رهبران (8)
.
یکی دیگر از مهمترین حقوق جامعه بر رهبران ، داشتن حق تساوی در برخورداری از تمامی امکانات و شرایطِ اکتساب و تحصیلِ مراحل ارتقاء و رشد خانواده ها و فرزندان شان در همه ی زمینه های علمی ، اقتصادی و فرهنگی ست.
.
هر خانواده در یک جامعه ، این حق را دارد که بخواهد و بتواند برای خود و فرزندانش اگر نه به مساوات و به میزان برخورداریِ طبقه ی وابسته به سیاست های حاکم و طبقات متمول و مرفه ، حداقل طبق طبیعی ترین و مسلم ترین حقوق شهروندی در زمینه ی تحصیل و کسب علوم جهت ارتقاء امکاناتِ یک زندگی ایده آل در ابعاد معنوی و مادی ؛ دارای اختیار ، اراده و امنیت کافی و لازم باشد.
.
در جامعه و اجتماعی که همه ی افراد آن برای دوام و بقای کشور خود از جان و مال و وقت و فکر خود و خانواده های خود به یک نسبت مساوی سرمایه گذاری می کنند ، هیچ شخص و یا هیچ گروهی نمی تواند و نباید این حق را به خود بدهد که برای تک تکِ خانواده ها و افراد آن ، در خصوص عدم حق برخورداری از حتی ابتدایی ترین و طبیعی ترین حقوق مسلم شهروندی ـ یعنی کسب موقعیت ها و امکان تحصیلات عالی ، شغلی ، اجتماعی و رفاهی ـ تعیین تکلیف کند و تصمیم گیری داشته باشد.
.
حقوق و شرایطی که در فوق ذکر شد یکی از مهمترین حقوق مسلمی ست که بنیان گذاران هر حکومت غیر مستبدی در هر کشوری از سراسر جهان برای مردمان خود قائل هستند. اما ...
.
.
... ادامه دارد
.
.
حقوق جامعه بر رهبران (7)
.
زبان بسیاری از قدرت ها زبانی ست که اگر نخواهید کاری را که به شما گفته می شود انجام بدهید ، با تهدید و تنبیه روبرو می شوید و اگر انجام بدهید با وعده و پاداش مواجه می شوید.
در صورتی که اگر قدرتمداران به جای کنترل بیرونی از تئوری انتخاب برای هدایت جامعه به سمت جامعه ای فعال و پویا در مسیر موفقیت ، شادمانی و سعادت بهره ببرند مردم نیز به کمک آنها می شتابند تا مشکلات را با هم حل کنند در حالیکه زبان کنترل بیرونی مشکلات را افزایش می دهد.
.
مردمِ یک جامعه ی سالم که رها از بند کنترل های مدیریتی بر اساس جبر و زور هستند به شکوفایی خلاقیت هایشان می پردازند. اما مردمی که تحت چنین کنترل هایی به سر می برند و فاقد هر خلاقیتی هستند ، اصولا زبان و تفکر آنها ـ مانند اهالی قدرت مدارـ کلیشه ای ست و غالباً از چند کلمه ی مصطلح و تهدید آمیز ساخته شده است. در حالیکه زبان مردمِ رها و وارسته از هر یوغ و استکباری ، همراه با واژگانی خلاق ، مشفقانه و بدون هر گونه تهدید است.
بعنوان مثال به این جملات از زبان این دو دسته از افراد نگاه کنید :
.
افراد کنترلگرا :
" کسانی که از حیات حیوانات وحشی دفاع می کنند بهتر است خودشان نیز به جنگل و حیات وحش بروند و با همان حیوانات وحشی زندگی کنند. "
.
افراد انتخاب گرا :
" مهربانی و انسانیت یعنی اینکه تو برای حیوانات وحشی نیز شخصیت و روح قائل باشی و به آنها حق حیات و حق انتخاب زندگی بدهی و برای آنها نیز امکانات ادامه ی حیات به نوع دلخواه خودشان فراهم سازی. "
.
زبان افراد کنترل گرا در برخی از موقعیت هایی که قدرت زیادی دارند ، ممکن است برای کوتاه مدت مؤثر باشد ولی در بلند مدت متوجه اثرات سوء گفتارشان برای خود و همگان خواهند شد. گرفتاری و فلاکت ناشی از کاربرد این زبان ، هزینه ی هنگفتی در پی خواهد داشت.
به خاطر داشته باشید که این اثرات سوء اصلا پدیده هایی ناگهانی نیستند. تراکمی و تجمعی هستند. یعنی از آنجا که زبان کنترلگرا همواره با مقاومت اکثر مردم روبروست ، در طول زمان این مقاومت ها در کنار هم قرار می گیرند و بتدریج بر روی هم انباشته شده و ناگهان فوران می کنند و مشکلِ کوچکِ آغاز را پیچیده و غالباً غیرقابل حل می کنند.
.
بنابرین پیروان و پرورش(!!)یافتگانِ زبان کنترلگرا که تحت روانشناسیِ تحمیل ، زور ، جبر ، تحکم و استفاده ی آمرانه از قدرت ، پرورده و فربه شده اند ممکن است در مقاطع کوتاه زمانی در مثلا چندین نبرد پیروز شوند اما در طولانی مدت و در نهایت شکست می خورند.
.
.
... ادامه دارد
.
.
حقوق جامعه بر رهبران (6)
.
معمولا افرادی که قدرت را در دست دارند حامی این طرز تفکرند که افراد خاطی چنان باید تنبیه شوند که پس از تنبیه ، بی هیچ چون و چرایی تحت اراده ی ما درآیند و اتوماتیک وار و کنترل شده آنچه را که ما فرمان می دهیم اطاعت کنند. تنها پس از این شیوه از تنبیهات است که با ملاحظه ی تبعیت هایشان به آنها پاداش می دهیم و تشویقشان می کنیم.
.
این فرضیه ی عملیاتیِ روانشناسیِ کنترل بیرونی ست و البته آنچه که بسیار مهم است و از چشم کنترلگران پوشیده مانده و یا اصلا برایشان مهم نیست ، پسامدهای چنین فرضیه ای ست. یکی از پسامدهای این فرضیه ، سرمشقی ست که همواره ذهن اکثر مردم کره ی زمین از این تفکر می گیرند و ناآگاهانه از روش آنها برای حفظ قدرت های خُرد خود در سطوح کوچک جامعه و تحت کنترلشان الگوبرداری می کنند.
.
مطلب دیگری که بسیار حائز اهمیت است این است که آدم های تحت کنترلِ این افراد ، همیشه احساس کنترل ناچیزی بر زندگی خود دارند. آنها به دلیل ترس از تنبیهات بعدی از سوی قدرتمندان بتدریج به گونه ای بار می آیند و تربیت می شوند که خودشان هم باور کنند که قدرت تفکر ، تشخیص و کنترل در زندگی خود ندارند. به همین دلیل است که با تن دادن به کنترلگری افراد قدرتمند ، همیشه احساس امنیت می کنند.
.
متأسفانه هیچیکس متوجه نیست که این روانشناسیِ کنترلگر و زورگرا ، در درازمدت مسبب ناخشنودی رو به تزایدی بصورت غیرقابل آشکار در ضمیر ناخودآگاه اقشار تحت کنترل خواهد بود و به تبعِ آن ، تعداد کثیری از مردم از آنجا که احساس کنترل بر زندگی خود ندارند و در خصوص انتخاب هایشان نیز مسئولیتی به آنها واگذار نمی شود ؛ احساس مسئولیت و مسئولیت پذیری به معنای یادگیریِ انتخاب رفتارهایی که نیازهای اساسی خود و جامعه را برآورده سازد نیز نخواهند داشت.
از این رو بتدریج و در طولانی مدت ، شما با جامعه ای سرخورده و منفعل روبرو خواهید شد. جامعه ای بی هیچ کارآمدی و بی هیچ تواناییِ حتی کارگروهی در بهبود تولیدات و بهره وری های فکری ، فرهنگی و اقتصادی و ... /. جامعه ای که اکثریت قریب به اتفاق آنها عاری از ابداعات و ابتکارات و اختراعات لازم و مختص مردمی غیر مصرف گرا می باشد.
.
بنابرین آیا پیش از گله مندی های بسیار از کاهلی و تنبلی جامعه ـ که خود و مشاورانِ تازه نزدیک شده به خود مسبب آن بوده ایم ـ بهتر نیست که ابتدا یک بازنگری اساسی در روش هایی که برای هدایت جامعه برگزیده ایم و بکار می برده ایم ، داشته باشیم و سپس مردم را به "اقدام و عمل" تشویق کنیم ؟!
.
.
... ادامه دارد
.
.
حقوق جامعه بر رهبران (5)
.
در ادامه ی بحث پایانی در بخش 4 از این متن ، باید عرض کنم که بعضی اوقات در برنامه های مختلف سازمان صدا و سیما ، حکایات و داستان های بسیار جالبی مطرح می شود که هر شنونده و بیننده ای که تا پیش از آن گمان بر وابستگی شدید کارکنان این سازمان به گروه ها و جناح های تندرو و دلواپسان داشته است ، متوجه می شود که بعضی از آنها به واقع در این سازمان اسیر و محبوس اند و اگر تاکنون بر سر کار خود باقی مانده اند به این دلیل بوده است که معتقدند نباید صدایی که از تمامی بلندگوهای یک رسانه ی همگانی و عظیم به گوش مردم می رسد ، تک صدایی و جناح محور باشد.
.
یک روز در یکی از برنامه های تلویزیونی ، این داستان بسیار جالب که تاکنون نشنیده بودم بدین مضمون بیان شد :
.
" گاهی شهوتِ لایزال قدرت طلبان در گسترش دامنه ی فجایعِ ایشان برای جامعه به آنجا می رسد که حتی دیگر به خودشان نیز رحم نمی کنند. گرگ ها چه در زمان شکار طعمه های خود و چه در زمان خواب و استراحت ، همیشه شکلی گروهی و دسته ای دارند. حالا شما یک دسته یا یک گلّه گرگ را در نظر بگیرید که روزها از عدم موفقیت آنها برای بدست آوردن شکاری حتی مختصر و خُرد گذشته و خسته و ناتوان از گشت زنی های خود ، هر شب در هنگام استراحت و خواب نیز مثل دیگر ساعات روز باید بر حسب آموزه های غریزی و طبیعی خود در کنار یکدیگر چرت بزنند.
گرگ های گرسنه و ناموفق در شکار ، به هنگام خواب به این صورت چرت می زنند که حلقه ای از خود بر گرد یکدیگر تشکیل می دهند و طوری در این حلقه می نشینند که همگی رو به یکدیگر قرار بگیرند. گرگ های گرسنه ـ بر خلاف انسان ها یا موجودات دیگر که برای ممانعت از هجوم بیگانه ، در حلقه های خود پشت به پشت یکدیگر می دهند و رو به محیط بیرون از حلقه می نشینند ؛ ـ تا صبح چشم در چشم همدیگر می دوزند و حتی پلک هم نمی زنند تا بتوانند یکدیگر را در تمام ساعات خواب بپایند و مبادا یکی از آنها از غفلتِ لحظه ایِ ایشان استفاده کند و از فرط گرسنگی حمله به خودی را آغاز کند. گرگ ها اینگونه اند. به محض اینکه یکی از آنها لحظه ای به خواب می رود ، بلافاصله بقیه به او هجوم می آورند و جهت رفع جوع و گرسنگی ، تکه تکه و پاره پاره اش می کنند. "
.
معمولا افرادی که قدرت را در دست دارند کسانی هستند که درست و نادرست را با احتساب حفظ موقعیت و قدرت خود تعریف و تعیین می کنند.
.
.
... ادامه دارد
.
.
حقوق جامعه بر رهبران (4)
.
استفاده از روانشناسیِ "کنترل بیرونی" در زمانی که در تفاهم و کنار آمدن با یکدیگر با مشکل مواجه می شویم ، تخریبگرِ روابطی ست که به شدت در موقعیت های ضروری به آن نیاز داریم. موقعیت هایی که با تصمیم گیری هایی بر محور خودرأیی برای سطح وسیعی از جامعه به خطر می افتد و سخت نیازمند یک بازنگری اساسی در اصلاح روابط مابین سران یک کشور و مردم است.
.
همین جا در پرانتز باید این نکته را مطرح کرد که این متن ، ملهم و بهره جسته از آموزه های تبیینگرِ "مدیریت بدون زور و اجبار" با روش ابداعی واقعیت درمانی و تئوری انتخاب توسط "ویلیام گلسر و کارولین گلسر" است. البته متون و آموزه های ایشان بر اساس بهبود روابط مابین چهار موقعیت خُــرد از جامعه است : والدین ـ فرزندان ؛ زن ـ شوهر ؛ معلم ـ شاگرد ؛ و مدیر ـ کارمند ، که در سال 2006 میلادی ارائه شد و از سوی روانشناسان ایرانی نیز بسیار مورد استقبال و تدریس قرار گرفت.
شاید شما نیز به محض مطالعه ی تئوری های ابداعی گلسرها متوجه نکته ای شوید که پنهان ماندن و اغماض آن از نگاه گلسرها بسیار تعجب آور باشد. این نکته که این تئوری ها برای سطوح کلان جامعه ای مانند جامعه ی ما نیز بسیار پرکاربرد و مؤثر است و می تواند سازگاری داشته باشد. سطوحی مانند موقعیت های :
رهبران ـ جامعه ؛ رئیس جمهور ـ جامعه ؛ گروه شورای نگهبان ـ نمایندگان مجلس ؛ نمایندگان مجلس ـ جامعه ؛ مجلس خبرگان ـ رهبر ؛ مجلس خبرگان ـ دولت ؛ مجمع روحانیان ـ جامعه ؛ مجمع روحانیت ـ جامعه ؛ مجمع تشخیص مصلحت نظام ـ نظام (!!) ؛ و ...
با این وجود ، این متن سعی ندارد صرفاً به اصلاح روابط مابین این سران با یکدیگر بپردازد. سرانی که طی چهار دهه حکومت بر جامعه ی ایران ـ البته به جز دوران ریاست جمهوری محمد خاتمی و رئیس جمهور فعلی ، حسن روحانی ـ اوامر و فرمان هایی جز بر اساس جبر و زور و تحکم از آنها حتی نسبت به یکدیگر صادر نشده است.
آنچه که این متن دنبال می کند و برای تقدم آن بر دیگر موضوع های زیرمجموعه ای بحث ، ارجحیتی خاص و ضروری قائل است ، اصلاح روابط مابین تمامی رهبران ، سران و رؤسای این مجامع و مجالس و گروه ها با مردم ، و نگاه و دید آنها در شیوه های مدیریتی ست. وگرنه مشاجرات و مجادلات و مخاصمات و محاربات آنها با یکدیگر که تمامی ندارد. !
.
.
... ادامه دارد
.
.
حقوق جامعه بر رهبران (3)
.
به طور خلاصه در دو بخش پیشین گفتیم برای رسیدن به یک جامعه ی سالم و نجات جامعه ای که به دلیل دست یازیدنِ قشر حاکم به حربه ی "کنترل بیرونی" ، دچار خودتخریبگری شده است ؛ باید هر چه سریع تر برای پیشگیری از فروپاشی بنیان و اساس موازین ، معیارها و ارزش های یک ملت و به تبع آن اضمحلال کشور ؛ اقدام به القای تغییر روش و کنش حاکمیت مزبور کرد. در بخش های پیشین روش پیشنهادی و جایگزین ، "تئوری انتخاب" بود که به واقع نوعی واقعیت درمانی ست که با روانشناسیِ "کنترل درونی" ، روابط انسانی را جایگزین روانشناسیِ "کنترل بیرونی" می سازد.
.
"تئوری انتخاب" آنگونه ضابطه بندی شده که برای درمانگران ، مشاوران ، معلمان ، روحانیان ، مربیان و دیگر دست اندرکاران آموزشی و هدایت مردم سودمند و قابل استفاده است. این آموزگاران به خصوص رهبران یک جامعه پیش از بکارگیری این تئوری که یکی از حقوق مسلم جامعه بر آنهاست باید بدانند که :
جامعه ای که از فعالیت سالم ذهنی و استقلال کامل عملی برخوردار است به هیچوجه به سادگی تحت نفوذ چنین القائاتی تطمیع نخواهد شد چرا که مغز انسان به گونه ای طراحی شده است که انسان را بطور طبیعی و فطری مدام به سعی و تلاش وامیدارد تا پنج نیروی درونی خود را به منصه ی ظهور برساند. پنج نیروی درونی یا نیازهای اساسی که همیشه باعث انگیزش و شکل گیری رفتار اوست.
.
این پنج نیاز اساسی ، فطری اند و نه آموخته شده.
کلی اند و نه خاص.
جهانی و همگانی اند و نه محدود به فرهنگ و نژاد خاص.
این پنج نیاز اساسی عبارتند از :
نیاز به عشق و احساس تعلق
نیاز به قدرت
نیاز به شادی
نیاز به آزادی
و نیاز به بقا.
.
چنانچه افراد در ارضای این نیازها موفق باشند ، احساس کنترل بر زندگی خود خواهند داشت و چنانچه بنا بر دلایل و عوامل خارجی مانند "کنترل بیرونی" موفق نشوند ، دست به انتخاب هایی می زنند که ممکن است برای ایشان مؤثر و کارآمد نباشد. در آن صورت احساس ناکامی می کنند و برای کاهش احساس ناکامی به رفتارهای خاصی روی می آورند مثل خشم ، پرخاشگری ، افسردگی ، انفعال و کم کاری ، نارضایتی ، قهر ، خشونت ، اعتراضات گسترده و دسته جمعی ، مبارزات خصمانه ی اجتماعی و فردی ، لجاجت با حکومت ، مصرف مواد مخدر و ...
اگر کمی دقت داشته باشیم درمی یابیم همه ی این اعمال رفتارهای انتخاب شده ای هستند که معطوف به هدف "کاهش سطح ناخشنودی یا ناکامی" صورت می گیرند. افراد در انجام این رفتارها دست به انتخاب می زنند و فکر می کنند این انتخاب آنها را بهتر به هدفشان می رساند.
با مشاهده ی این رفتارها و عواقب آن ، متوجه می شویم آنچه که در واقع در درون چنین جامعه ای با چنین رویکردها و واکنش ها ، روی داده و اتفاق افتاده است ابطال و هدر رفتن فرصت هایی طلایی برای یک ملت بوده است. فرصت هایی که می توانسته آن جامعه را به یک جامعه ی کمال یافته ، سالم و پیشرفته برساند و نام کشور خود را از لیست کشورهای عقب افتاده ، غیر متمدن و جهان سومی ها پاک کند.
.
.
... ادامه دارد
.
.
حقوق جامعه بر رهبران (2)
.
این روش (تئوری انتخاب) نوعی واقعیت درمانی ست که به عنوان سیستم تبیین گرِ چگونگی عملکرد مغز استوار است. البته استفاده از تمامی فرآیندها و بخش های مختلف مغز است که مهم و کارآمد است و این مهم ربطی به اندازه و مقدار حجم مغز ندارد. حیواناتی مثل وال و فیل ، مغزی بسیار بزرگتر از مغز انسان دارند اما آیا قادر به بهره وری و بکارگیری تمام قسمت های مختلف مغز خود در بهبود زندگی خویش و رسیدن به استقلال شخصی و یا اجتماعی خود نیز می باشند ؟!
.
مغز انسان مانند یک سیستم کنترل ـ مثل ترموستات یا سیستم کنترل تهویه که به دنبال جستجوی نظم بخشی به رفتار خود است ـ عمل می کند. مغزی که در تلاشِ ایجادِ تغییر در دنیای پیرامون خود است.
بنابراین هر چقدر که قشر قدرت مدار و حاکم بر جامعه درصددبرآیند تا از حربه های متفاوت تری مثل شیوه های اجرایی مختلف و متعددِ کنترل بیرونی ، مردم را در طی سال های متمادی به تبعیت بی چون و چرا از اوامر مستبدانه ی خود درآورند ، بی فایده خواهد بود. چرا که مغز انسان به گونه ای طراحی شده است که حتی اگر عده ای بخواهند آن را با سوءاستفاده از نیروهای ماوراءالطبیعه و دست یازیدن به علوم غریبه ، تحت کنترل خود درآورند و از آن سوءبهره برداری جهت پیشبرد منافع گروهی ، جناحی ، امنیتی و حکومتیِ خود نمایند ، مغز انسان باز هم این توانایی را دارد که مادامی که تحت نفوذ القائات ایادی مرئی و نامرئی و محسوس و نامحسوس قرار می گیرد ؛ همچون یک شخص ناظر و یا یک شخص سوم بر تمام آنچه که اتفاق می افتد اشراف و احاطه و تسلط داشته باشد و درست سر به زنگاه پس از اینکه نابکاری و عدم صداقت آنها برایش محرز شد ، خود را از آن چنگال های قدرت و ایادی نیروهای غیبی خارج سازد. مگر آنکه آنقدر به انفعال مبتلا شده باشد و آنقدر به ناتوانی تشخیص صلاحدید شخصی و اجتماعی و به ناتوانی تصمیم گیری برای سرنوشت خود و اجتماع خود دچار شده باشد که رهایی از یوغ قدرت های آنچنانی را عین فلاکت و بیچارگی و مذلت بداند.
.
چنین اشخاصی قطعا به تطمیع گری های قدرت های پوشالی تن خواهند داد و حق و عدالت را قربانیِ بر سر کار آمدن فرعونک هایی خواهند کرد که آنها را مثلا با چند برابر کردن حقوق بیکاری (منفعل بودن هاشان !!) و یا چندین برابر افزایش دادن یارانه ی هر خانواده می فریبند.
.
.
... ادامه دارد
.
.
حقوق جامعه بر رهبران (1)
.
یکی از راهبردهای بسیار مؤثر در اداره ی جامعه و هدایت آن به سوی کمال پیشرفت ، بهورزی و بهروزی ؛ به کار بردن تئوری انتخاب از سوی رهبران و مسئولینِ آن جامعه برای مردمان است.
تئوری انتخاب در مقابل تئوری کنترل بیرونی قرار دارد. کنترلی که در طی چهار دهه حکومت جمهوری اسلامی کشور ما ـ ایران ـ ثمراتی جز آسیب های اجتماعی ، مذهبی و روابط سوءبین المللی نداشته است.
.
در تئوری انتخاب باید ضمن اطلاعات بسیار گسترده ای که در اختیار مردم قرار داده می شود ، به آنها این فرصت را بدهیم که حق انتخاب بهترین راهکارها را برای چگونه بهتر زیستن داشته باشند. اگر رهبران جوامع معتقد به شیوه و سبک خاصی از زندگی برای مردم خود هستند باید این حق را به تک تک افراد آن جامعه بدهند که آنها پس از آگاه شدن از اطلاعات کافی در باره ی آن سبک خاص و همچنین دیگر شیوه های زندگی ، می توانند به انتخاب خود حتی هر یک از شیوه های متفاوت دیگر را که هیچیک در تضاد با منافع کل جامعه نیست ، برگزینند.
.
در صورتی که رهبران جامعه بخواهند با تئوری کنترل بیرونی یعنی با تسلط شیوه ها و روش های برآمده از روان شناسیِ تحمیل ، اجبار ، تحکم ، زور و استفاده ی آمرانه از قدرت ؛ تمامی افراد جامعه را ملزم به اجرای سبک خاصی از زندگی کنند ؛ مسلم و واضح است که پذیرش و قبول این تحکمات را فقط آن قشر از جامعه انجام می دهند که در نگرش ها و عقاید خود با آن رهبران ، همسو و هم جهت و چه بسا هم پیاله هستند و دیگر اقشار نیز یا در مقابله با این جبر و استبداد برخواهند آمد و یا کاملا خونسردانه و بی تفاوت به راه و روش پیشین و مقبول خود ادامه خواهند داد.
.
یک جامعه ی سالم برای اجتناب از رفتارهای خودتخریبگر ، به روابط خوب و دوستانه بین رهبران و مردمان نیاز دارد. چرا که پیوند بین آنها باعث حفاظت رهبران و مردم در برابر رفتارهای مخاطره آمیز خواهد بود. جامعه برای ارائه ی کار کیفی و فکری بهتر و افزایش بهره وری ، نیازمند رابطه و پیوند خوب با رهبران است. اگر این رابطه ، رابطه ای مستبدانه و خصمانه و دیکتاتورمنشانه از سوی رهبران باشد ، همواره اکثر افراد جامعه ، درد و فلاکت و بدبختی و شکست و عدم موفقیت و مشکلات روزانه ی خود را به همان رهبر و رئیس و دولت و مسئولین نسبت می دهند.
.
.
... ادامه دارد
.
.
پـرنـد ه ...
.
ساقه ی تُرد نیلوفرینم ؟
کدام واژه ؟ کدام سطر ؟
تبرِ نازکای تنه ات گشت ؟
.
این پرنده ها
که از آشیان لب های من
به سوی آسمان رهایی بال می گشایند
تو را به حرکتی دوباره
و نگاهی تازه
فرا می خوانند.
.
رنگ ها را ببین !
ببین ، پرنده چگونه در "آبی" پرواز می کند
اوج می گیرد
عشق می سازد ...
چگونه بر "سبز" می نشیند
آشیان می کند
و عشق می شود
"سرخ" می شود ! ...
ببین !
چگونه از "زرد" کوچ می کند
و از "سپیدِ" سرد می گریزد
بر ستیغ کوه ها می پرد
از وسعت دریاها عبور می کند
و در هجوم نیزه های آتشین خورشید
سایه ای "سبز"
و رودی خنک ،
عطشناک جستجو می کند !؟
.
پرنده یعنی عشق
عشق یعنی پرنده.
.
گوش کن صدای پرنده ها را ...
صدای این واژه ها را ...
ترنم عشق را
موسیقای پرواز
با نت های "دوست داشتن"
احیای گِل وجود
با سرانگشت های چیره ی باران ...
برخیز ساقه ی تُرد نیلوفرینم !
آواز چکاچک بال هاشان را می شنوی ؟ ...
.
آسیه خوئی ـ شهریور 1374 ـ آرشه های گیسو ـ ص 19 و 20
افیون
.
این کشیدگیِ مدامِ استحاله های حیات
در مخیله ی تنگ و کوچکت
هنوز ادامه دارد.
زندگی و مرگ
این کودکانِ توأمانِ عشق
گام به گام ، سایه به سایه
با تو نفس می کشند
و دنباله ی دامنت را
تا برپایی حجله ات
رها نخواهند کرد.
زندگی ، مرگ ، عشق
همیشه این سه راهِ مرتبط
به حجله های سرِ چهارراه ها ختم شده اند !
* * *
فرسودگیِ سلول ها
دیری ست که با کهولتِ مغز
روی ریل پیشانی ات
به انتظار نشسته اند.
هنوز هم نمی خواهی قطاری بیاید
تا تو را به رؤیاهای پر از بی اندیشه بَرد.
تمرکز برای لحظه ای هم ممکن ات نیست.
چرا مانده ای ؟
حتی خورشید هم
هیچ رسالتی نداشته است.
برگ ها هم
در اسارت است
که تن به رقصیدن داده اند.
همه با نیزه های خورشید
پرتابِ خاک ها شدیم
محکوم به تفکر شدیم.
چه اهانتی !
دروغ بزرگی !
ما همه تبعیدیِ خورشیدیم
حتی آنها که در کمین مرگ اند
با هنر رؤیابینی خویش
فقط می توانند به دیگرسوهای خیلی دور
ـ دور از خورشیدِ ما ـ
پرتاب شوند.
مگر در آن سوها
جایی هست
که خورشیدی بر ما حکم نراند ؟
تا باز حکم چرخیدن
پیچیدن
رقصیدن
و آواز خواندن
بر ما تکلیف نشود ؟!
اینجا امواج صدای خنیاگران
حفره های لایه ی ازن را گسترده تر می کند.
آنها بیش از هر جنایتکاری
با دهان هاشان
کلمه را آلودند
کلمه را آلودند
مگر نه اینکه مخدرترین انرژی ها
آبی اند ؟!
ببین چگونه لکه های تخدیر
بر فیروزگیِ نگینِ انگشتری ات راه یافته است !؟
مسکالیتو و پیوت
نه دانه های خشخاش است
و نه برگ های حشیش
تا که اطوار ناوال های خاموش را
با عمل های پیچیده ی حشّاشیونِ حسنِ صباح به غلط افتی !؟
* * *
اینجا پرهای قاصدک را در هوا
با آتشِ سیگارِ تفریح
می سوزانند.
وقتی که اینگونه در کوچه های ظهرِ سوزان
سخت راه می رویم ،
تو مگر خبری تازه تر آوردی
که می گویی : "بعضی وقت ها سوختن خوب است" !؟
سوختنِ تو مصنوعی ست
درست مثل آتش مصنوعی سیگارت
درست مثل شعله گرفتن پرهای آن قاصدک ها
ظهر آن روز که در کوچه های تب گرفته
با آتش مصنوعیِ میانِ انگشتانت
بوسه ای مصنوعی شان دادی !
.
"تفریح ، تفنن ، تنوع"
و من اما دچار تهوع می شوم.
"آنِ" تو خوش نیست ، خوب نیست
آناتِ شما به شادی نمی انجامد
انتهای کوچه های دودآگینِ مذهب شما
به میدانی بی فواره و بی طراوت ختم می شود
طرز وحدت متألهین مردود است
شیوه ی وحدت شما نیز ، باری ، مذموم.
چگونه از تماشای یک گل به وحدت نمی رسید ؟
من از تمامیِ شماها بیمارم
و سبد گل هایم را که بوی نارکوک گرفته است
بر سر فواره های میدان "تقی آباد" می پاشم
تا فواره ها صورتشان را آب بکشند.
* * *
جایی هست آیا ؟
سایه ی عدنی
سیاهچاله ای
برای مأوای "سحابی" ها
تا "دیگرنفوس" نیز در آن
زوج زوج درپیوندند ؟
قامتی بر پا کن
قدی قیامت انگیز.
.
.
آسیه خوئی ـ شهریور 1376 ـ آرشه های گیسو ـ ص 40 الی 43
.
.
بیقراری ِ ماه و بوی دریا
.
تشنه ام.
.
**
واژگون
از سقف ِ زمین ؛
ستون ِ نگاهم ، تیک می زند
نفسهای ِ شماره افتاده
در – قاب ِ دل - را
.
سبک تر از حرکت ِ شبنم
- مسخ ِ –
تماشای ِ این باغ ِ بی نام و نشان
و دیدن ِ گل بوته های ِ ترفند و نیرنگ
روی بستر ِ تذهیب
.
لبهای ِ ممهور به سکوت
رقص ِ واژگان ِ دلهای ِ خموش
لحظات ِ گنگ و ناممنون
و تملق ؛
برای ِ تسخیر ِ حس ِ تعلق
.
ساقه های خواهش و فراموشی
به سان ِ پیچکهای ِ بی پروا
نوازش می دهد ، سرانگشتانم را
موجهای ِ چین چین ِ - شک و تردید –
مُدام وول می خورند ، زیر ِ پوستم
.
حشراتی
که توهم ،
حسهای ِ ساده شان را
تبدیل به شاخکهای درنده کرده
در حال ِ هلهله و پایکوبی
آفتاب و مه ، در کنار ِ هم
طوفان ِ خیال ، در انتظار ِ موج شکن
.
واقعیتهای ِ عریان
که هرگز، در دامان ِ خیاطی ماهر
مبدل نشدند ، به تن پوشی زیبا
صدای ِ فریادهای خفته ، قلقلک می دهد گوشم را
چشمانم ، خسته و کرخت
از تماشای ِ لحظات ِ تاول زای ِ این تکرارها
.
پوچی مدام و هماره
قصور و ناتوانی
در امتداد ِ خطوط ِ سردرگم و دلگیر ِ زمین
سرازیرم
و در – مسخ ترین – لحظات ِ تپندگی
- تشنه ام - ...
.
تشنه ی صعود
مستی ِ باده ی ناب در خلاء
بیقراری ِ ماه و بوی دریا
عطر ِ ستاره و سادگی
و
سپیده ای بارانی
"فرهین رام"
.
.
تاک
.
فریادِ چاه
.
عشق آمد ، قطره ها ! دریا شوید
اینک این باران وُ آن مزروع تان
بر بچینید از برای جوع تان
هر چه گندم کاشتید ، این نان تان
از تنور ِ سینه اش بر جان تان
.
یا علی ! بر کوفیان هم نان دهی
سر دهی تا گــُرده ای ایمان دهی
برشکفت از قرص ِ نانت آفتاب
سنبله بر فرق ِ گندم خواست آب
.
چاه فریاد ِ تو را پس می دهد :
" من پر از آبم چه کس دلوی کشد ؟
هر کسی از ظنّ ِ خود سر می بَرد
بر دهان ِ من که فریادی زند
تا که شاید انعکاس صورتش
بر رخ ِ من ، ماه باشد رؤیتش
هیچ ماهی بر نمی تابد ز چاه
یوسفی حتّی نباشد شکل ماه
بس که انوارش به هر سو پر جَلی ست
عکس او بر روی من هم منجلی ست " .
.
آسیه خوئی
رنگ تعلّق
.
هر گاه بتوانید بگذرید ،
از تعلقاتی که به شما تعلق ندارد ...
از دوست داشتنی هایی که احساس می کنید جان تان به داشتن آنها بسته است اما در مسیری که طی می کنید ، دست و پا گیر شما هستند ...
از زیبایی های بسیار چشمگیری که نزدیک شدن به آنها ، تمام زندگی تان را به مخاطره می افکند اما قادر به دل کندن از آنها و چشم فرو بستن بر آنها نیستید ...
از هر که و هر چه که روح و جان شما را به سبب جذابیت فراوان و فریبنده اش می رباید اما باید ، باید و باید که از آن بگذرید ... ؛
آنگاه
کسی به دیدارتان می آید که معاوضه نخواهید کرد حتی نیم نگاهی از گوشه ی چشمی از او را با تمامی آنچه و آن کسانی که قادر به گذشتن از آنها نبوده اید اما بر طبق نگرش ها و جهانبینی تان و بر اساس معیارها و موازینی که بدان پایبند بوده اید ، باید می گذشتید.
.
.
نظرباز
.
نرگس که به جمع همه گل ها به "نظرباز" شهیر است
تا چشـــــم تو را دید ، خجالت زده شد ، دیده فرو بست
تا قبله شــدی ، جان بدمیدی ، نَفَسی خان ِ خــــــــدا را ؛
کعبه به طوافت شد و جبریل ، همه رقص و همه دست
دیدار رخ عشــــق ، همیشه به شب ِ چارده ِ مــــاه
رسمی ست ز میلاد تو که عاشق ِ مفلوک بنا بست
مـــولا ! تو کِه یی ؟ که شب ِ غــم ، روی نمودی ز پَنــامت
خورشید ز گیسو و دو چشمت ، به جهات و به جهان جَست
زیبـــــایی ِ آن جلوه چنان شوق و ولع بر دل و جان ریخت
کز شادی و غم ، زشت و نکو ؛ هر چه معانی به فنا رَست
زان صـورت و آن طـــرز نگاهت ز قفــای ســـر و دوشت
ذرات وجودی ، همه شور و همه رقص و همگی مست
* * *
ای بـــا تـــو همـــه حـــــیّ و همـــه حـــــقّ و همـــه هـــــو
هستی تو به او ، هست به تو ؛ نیست میان تو و او ، هست
.
.
آسیه خوئی ـ 1376/8/22 ـ آرشه های گیسو ـ ص 74
.
.
باد صبــا
.
بـانـو کـمـى بـخـنـد کـه نـقـاشـى ات کـنـم
فکرى به حال چهره ى خشخاشى ات کنم
الـگـوى صـورتـت شـده "نـقـش جهان" و مـن
آمـاده ام کـه نـقـشـــه اى از کـاشـى ات کنم
آبــى چـشــمـهـاى تــو هــمـرنـگ آسـمـــان
یــک بـوسـه نـذر صـــورت بـشّـاشى ات کنم
بـنـشـین کـمى هـمـاى سعـادت به بخت ما
صـــدهـا دعـا کـه مـال خـــدا بـاشى ات کنم
اى عـطـــر رازقــــى کـه مـرا مـست مى کنى
حیـف اسـت بـا گـلاب که سـمپاشى ات کنم
بـاد صـبـا توئی که جـهـان سـبـــــز مـی کـنـی
بـانـو ! اجـــازه هست که فـراشـی ات کـنـم
.
.
دانه های شب نمای سبحه ی مادربزرگ
.
باید به چراغ های درخت زیتون بگوییم
بر بالاترین شاخه ها
مشکاتی بسازند
و تمرین های خود را دوباره آغاز کنند.
گوهر شبچراغ
برگی از گل های صدبرگ بپوشد
و تمرین های خود را دوباره آغاز کند.
هر ستاره
بر دامنه ی پر چین و سیاه آسمان
چشم بگذارد
و تمرین های خود را دوباره آغاز کند.
ماه در قفای چادر سیاهش
از شب رو بگیرد
و تمرین های خود را دوباره آغاز کند.
خورشید خانم
در پشت کوه های سیاه پنهان شود
و تمرین های خود را دوباره آغاز کند.
.
.
.
هر که اندک فروغی
در دل خود دارد
تمرین های خود را از سر می گیرد
تا تو باز هم لبخند بزنی ،
بانو جان !
لبخندی که هر روز و هر شب
همه آن را تمرین می کنند :
ماه و خورشید خانم
ستاره ها و گل های صدبرگ
گوهر شبچراغ و چراغ های زیتون
و حتی کرم های شب تاب و
دانه های شب نمای سبحه ی مادربزرگ.
.
.
زنده باد بال خدا
.
که فرو می افتد
و درست روی شانۀ من می نشیند ،
زنده باد !
زنده باد آفتاب سحر
که سرش را می چرخاند ، پیدایت می کند
و تلالو اولش را برای تو پست می کند ،
زنده باد !
زنده باد دفتر مشق من
که بین این همه کاغذ
فقط برای تو شعر جذب می کند ،
زنده باد !
زنده باد سنگ های خیابان
که بین این همه کفش
فقط از کفش تو عکس می گیرند
و برای عارفان برهنه پای روز جزا می فرستند.
زنده باد عشقِ تو محبوبم
زنده باد!
که خیالم را آن قدر دور می برد
که برای حیات این مردم
معنایی پیدا کند ..
آی زندگی ، دیدی چه بر سرت آوردیم ...
"محمد شمس لنگرودی"
خطای شکل و ذهن
.
همیشه هر آنچه که می بینیم ، همان نیست که دیده می شود و هر آنچه که می خوانیم نیز ، ممکن است برداشتی باشد متفاوت و متناقض با آنچه که در مطمح نظر نویسنده بوده است.
ذهن انسان های نکته سنج که معمولا نگاهی بسیار ظریف و موشکافانه نسبت به کلماتِ بکار برده شده در یک متن دارند ، ذهنی ست که همیشه در مواجهه با یک متن ـ حتی متنی بسیار ساده و عاری از هر گونه مفاهیم تأویل مند ـ دچار هرمنوتیک می شود و ممکن است با مهارت خود در برقرار کردن ارتباط بین نشانه ها و کلمات کلیدی یک متن با آنچه که در ذهن خلاق خود می پرورند ؛ به گرداب مغلطه ی ذهنی و خیالی بیافتند.
به عنوان مثال به این بیتِ تقسیم شده از یک شعر نگاه کنید :
آبم و آبی بدنم
شیشه ام و می شکنم
یاد شکست خویش را
با ترکی تازه کنم
در سطر دوم ، فعل "می شکنم" ممکن است به معنای شکستنِ خود تعبیر شود. یعنی گمان کنیم که شاعر خواسته است بگوید که از جنس شیشه هستم و خودم ، خودم را می شکنم. به خصوص اینکه سطر سوم و چهارم ـ "یاد شکستِ خویش را / با ترکی تازه کنم ـ بر صحت این برداشت ، بیشتر صحه می گذارد. در حالیکه در حقیقت وجهی که از فعل "می شکنم" در مد نظر شاعر بوده ، شکل دوم فعل یعنی صفت مفعولی آن بوده است : شیشه ام و شکسته می شوم.
با مثالی دیگر به جملات زیر در یک داستان نگاه کنید :
"عقیق انگشتر تو ، همان نگینی ست که دیو را به فرشته و شیطان را به نبی تبدیل می کند."
کاملا مشخص است که در این جملات ، تلمیحی واضح به داستان حضرت سلیمان و قدرت نگین انگشتری اش بکار رفته است. اما اینکه شما از این جملات برداشت سیاسی می کنید و با اشاره به نگین قرمز انگشتریِ یک شخصیت سیاسی گمان می کنید که مخاطب نویسنده نیز همان شخصیت سیاسی بوده است ؛ ممکن است این تطابق شکل و متن فقط در ذهن شما وجود داشته باشد و در اصل ، آنچه که واقعیت داشته "خطای شکل و متن" بوده باشد و مخاطب نویسنده نیز فردی کاملا ناشناس و شناخته نشده باشد.
خطای شکل و متن ، یعنی اینکه شما بر اساس موضوع ها و شکل هایی که در بیرون از یک متن خوانده و دیده اید وقتی در آن متن با کلمات تصویری و تلمیحی ای مواجه می شوید که با اَشکال و داستان موجود در حافظه و ذهن شما مطابقت دارد ؛ بلافاصله این تطابق ها را کاملا با یکدیگر مرتبط بدانید و نویسنده را ناآگاهانه متهم کنید به آنچه که برخاسته از ذهنیت شماست.
.
.
اتفاقِ بال ها
.
چون خواهشی بی وسوسه ، در متن من
پیدا شدی بی دغدغه
چون تابشی بی شعشعه ، در بطن من
یک گوشه از چشمان من
بر کوچه ی مهراوه ات ، اغماض شد
صد جرعه از باران تو
بر شاخه ی خشکیده ام ، اعجاز شد
یک "دم" دمید جبریلِ تو
در سینه ام ، بر مریمِ پیشینه ام
تا شد پدید عیسای تو
در پیکرم ، در پیکر دیرینه ام
بی "تا" شدم ، "یکتا" شده !
"بیتا"ی من همتا شده ، همتای تو
من "لا" شدم ، "الّا" شده !
"الّا"ی من لیلا شده ، لیلای تو
با مهر تو
شهریورِ شیرازی ام
شیرازه ی میخانه ام.
با عهد تو ـ پیمانه ی میثاق تو ـ
میثاق یک پیمانه ام
یک اتحاد ، یک اتفاق
چون اتفاقِ بال ها در اوجِ ما ،
فرجامِ یک آغاز شد
آغازِ بی فرجام ما ، آغاز شد
یک اتصال ، یک اشتراک
چون اشتراک قطره ها در موجِ ما ،
انجام یک آواز شد
آوازِ سرانجامِ ما ، آواز شد
عقیق
.
قبول کن که اشتباه کرده ای ، رفیق !
نبوده ای درست عهد و وعده ، ای شفیق !
در ابتدا صلا زدی به بحری از ادب
گرفتی از تلاطمِ غزل ، دلِ غریق
سرودِ وصل خواندی از فراقِ رودها
به بوی جوی مولیان ز دوره ی عتیق
فغانِ تو به عرشِ آسمان رسیده بود
ز داغِ حلقه ای و گم شده ترین عقیق
عقیق قرمزی که دیو را نَـبـی کند
و باطن قَسی دلانِ دهر را ، رقیق
درون پرنیانِ سینه ی فرشته ای
نگین تو نهفته بود ، محکم و وثیق
سماع و رقص عالم از همان عقیق بود
همان که چشم داشتی به وصل آن ، دقیق
فرشته آن عقیق را به دست تو سپرد
پس از جراحتی که بر دلش زد او عمیق
نگو خبر نداشتی از این تراژدی
نشان از آن نشان و ســـرّ باده ای رحیق
نَبــی ، رفیق ، بحری و عقیق و هر چه رود
پری و دیو و قفل و آهنی و منجنیق
هر آنچه خواستی به دست قدرتت رسید
گروه تا گروه ، دسته دسته و فریق
سپس طلب نمودی از خدا به حرص و آز
فرشته ی فدا شده وَ رفته از حدیق
قبول کن که اشتباه کرده ای ، رفیق !
نبوده ای درست عهد و وعده ، ای شفیق !
.
.
آسیه خوئی ـ 18/1/95 ـ چهارشنبه 4:20 بامداد
.
.
امروز در چه فکری هستید ؟
.
هر وقت به صفحه ی فیسبوک خود برای نوشتن مطلبی مراجعه می کنیم ، همیشه در وحله ی اول در صدر صفحه ی خود با این سئوال همیشگی مواجه می شویم که از ما می پرسد :
" امروز در چه فکری هستید ؟ "
.
امروز به این موضوع فکر می کنم که قرن ها پیش به ما وعده داده شده بود که در چنین روزگاری این فرصت برایمان پیش خواهد آمد که با فراغ بال و آسودگی کامل در زیر سایه ی درختانی که در پای آنها نهرهای زلالی جاری ست ، بر تخت های خود تکیه می زنیم و برای یکدیگر از علم و حکمت سخن خواهیم گفت. از پاکی و مهربانی. از مساوات و برابری آدمیان که هر یک به میزان نیاز خود از نعمت ها و برکات زمین و دریا و آسمان برخوردار شده اند. از زیبایی های عدالت و توحیدی که دیگر به چشم ها عیان شده است و هیچ مانعی در صدد محو آن از زندگی بشر نیست. از قناعت و سعادتی که در ساده زیستی به انسان هدیه شده است. از باز بودن دریچه های قلب آدمیان برای دوست داشتن یکدیگر. از عشق. از شعر. از شور و از شادی.
اما افسوس که دیگر ، زمین ، جایی مناسب برای نه فقط زندگی کردن که حتی برای مردن نیست.
اصلا چه کسی این حکم بلاعوض را تعیین کرده است که انسان ها باید فقط در کره ی زمین زندگی کنند و بمیرند ؟. چه کسی تعیین کرده است کره ی زمینی که اکنون فقط جایگاه کُشتار است نه کِشتار ، تا قادر به زنده مانی باشی ؛ تنها جایی ست که می توان در آن زندگانی داشت ؟
ای کاش از سازمان ناسا نوحی بیاید و از هر گیاه ، کیسه ای بذر و از هر حیوان ، جفت هایی و از هر ماهی ، تخم هایی و از هر کتاب ، نسخه هایی و... و بالاخره از تمام مردمان ، آنها که دیگر نمی خواهند در کره ی زمین زندگی کنند و بمیرند را با سفینه های خود به سیاره های دیگری ببرد.
آنوقت در کشور من ـ ایران ـ فقط آنهایی باقی می مانند که دلخوش به بهشتی برین بعد از مرگ خود هستند و آنهایی که مرگ را فراموش کرده اند چون فقط به حفظ قدرت و پُست و مقام خود می اندیشند و صد البته از بین نشریات نیز فقط روزنامه ی کیهان (نابودگر اصلی تمامی درختان در سراسر کیهانِ ایران و منطقه) باقی می ماند !!!.
.
شاید فردا بتوانم زنده باشم و فکر دیگری داشته باشم !!!
.
.
اِشکِلَک (7)
.
با اشکلکِ امروز به مشکل موضوعی بنام "اعلام برنامه" می پردازیم.
سال هاست که در کشور ما ـ ایران ـ به محض اینکه از سوی هر شخص و یا هر گروهی ، برنامه های کاری شان برای انجام در مدت زمانی مشخص اعلام می شود ؛ بلافاصله از همان آغازِ اعلام برنامه ها و پیش از انجام هر کاری ، با موانع متعدد و متفاوتی مواجه می شوند که بالطبع پس از چندین ماه و یا حتی چندین سال مقاومت و مبارزه جهت پیشبرد برنامه هایشان از خیر انجام هر عملی که طراحی کرده بودند می گذرند و عطایشان را به فراق شان می بخشند.
لذا توصیه می شود که اگر حتی طرح چگونگی اعلام برنامه هایتان را در ذهن خود می پرورید ، به هیچوجه چنین کاری را انجام ندهید. بلکه سعی کنید به محض اینکه تصمیم به انجام کاری یا برنامه ای را گرفتید بدون درنگ شروع به اجرای آن کنید.
چرا ؟
به این دلیل که همین الآن که این نگارنده از دو روز قبل در ذهن خود در باره ی مخاطراتِ "اعلام برنامه" ، به طراحی یک نوشتار جامع و کامل در خصوص این موضوع مشغول بوده و به نوشتن آن پرداخته است ؛ به ناگاه به او تلفن زده می شود که باید به مدت یک هفته بناچار مشغول به انجام یک کار حقوقی و مالی شوی. کاری که به دلیل مشقت فراوانِ انجام آن بی هیچ ریبی ، ربّ و روب و مربوب و رَباب و رِباب و ربابه و... حتی رابعه را نیز فراموش می کنی که آیا با "را"ی مفعول نوشته می شود و یا آیا اصلا مفعول با واسطه دارد یا ندارد و یا از همه مهمتر اینکه آیا بدون واسطه نوشته می شود ؟!...
.
.
جدال با معشوق
.
چرا دوباره بیاید ؟ چرا ؟ به چه سببی ؟
مگر نراندی اش از میکده به هر غضبی ؟
کدام حاجبِ میخانه ترشرو و عبوس ،
چنان توئی ست که مخمور غوره ی عنبی ؟!
به رسم شعر و ادب آمد او به مـِــیـزاران
مِی ای که معرفت انگیزد و عسل به لبی
مِی ای که صحبتِ صبحش به هوش آوَرَدَت
صباحتی که به قدرآورَد هــــــــزار شبی
کدام لطفِ لطیفت شبیه باران بود ؟
کدام حرف و کلامت چو آیه های نَبی !
نبود رأفت و مهری به کیش و مذهب تو
وجودت از زرِ قلب بود و قلب تو حلبی !
چه اخم های شدیدی ! چه غیظ های غلیظ !
سگرمه های فشرده به حالتی عصبی !
چه شعرهای غریبی که بعد از آن گفتی !
چه لهو و بازی تلخی ! چه شوخی و لعبی !
نه روزه ای که در آن واژه ای شود افطار
نه شربتی ، نه شهیدی ، نه چای و نه رطبی
نه شمع و نه پرِ پروانه سوزی و شرری
نه قد کشیدن نوری ، نه سوختن ، تعبی
نه باغ و راغ و سیاقی ، حروف بی علفی
نه آهویی به الفبای هجو و بی ادبی
تو مثل میــــرِ عسس یا مترسکی چوبی
گشوده ای بـــرِ خود مثل مردکِ جلبی
گمان بری که ستیز و جدال با معشوق ،
و گاه ، تهمت و بهتان زدن به هر رکبی ؛
تو را به وصل رساند وَ دل به تو بندد
زنی که با دل و قلبش ندارد او نَسَبی
و بعد دام جدیدی به نام دلجویی
بگستری ، بنشینی به حکمی و حَسَبی
* * *
زهی خیالِ بسی خام و داوریِ عبث
شکستِ قامتِ کوهی به قاضیِ حدبی !
چه محکم و چه سرافراز با تو می رقصید
تو مثل خرسِ هوسران وَ او چو کوهِ نبی
زنی که آمدنش مثل "آ" ی آمدنش
چه خوب بود و چه بهتر که رفت بی طلبی !
.
.
آسیه خوئی ـ 12/1/95 ـ پنجشنبه 22:30
.
.
سرِ ارادت
.
جان را کنیز سازم با اینکه سَر ندارم
بی پا و سر ببازم چون درد ِ سر ندارم
.
سر را به سرّ ِ جانان قبلا اراده کردم
جز سینه ای ارادت ، این مختصر ندارم
.
این بار پشت پایت ، در سرمه ؛ چشم پختم
ترسی از اشک ، یعنی از "پرده دَر" ندارم
.
روی زمین نه فرشی ، حتی نه خانه ای بی ـ
ـ دیوار ، سقف یا بی پیکر وَ دَر ندارم
.
چیزی به باختن جز ارزانِ جان نمانده
دل را شما گرفتی ، یک دانه پَر ندارم
.
هرچند می کِشد پَر ، روحم برای پرواز ؛
در بال و پَر درآیم ، حتی اگر ندارم
.
ای نوربخشِ جان ها ! جان را چه وقت گیری ؟
از کار آفتابان شاید خبر ندارم !
.
.
آسیه خوئی
.
.
گل نیلوفر تبریز
دو چشــــم سبــــزِ شورانگیز باشی
گـــل نیـــلوفــــر تبــــریـــــز بـــاشــی
بیــــا و جرعــه ای بر خاک من بـاش
که گفت از مِی چنین لبریز باشی ؟
(تضمینی از یک دوبیتی)
.
من و مینای قشنگم میان تبریزی ها (سپیداران شهر تبریز).
در سفر سه روزه ای که برای جشن ازدواج برادرزاده ام به تبریز داشتیم توفیق دیدن روی زیبایش را یافتم که به زیبایی روح و قلمش بود.
یکی از بهترین دوستانم که بعد از چند سال مکاتبه و مکالمه ، موفق به دیدار یکدیگر شدیم.
همیشه اولین دیدار پس از چندین سال دوری ، از شیرین ترین و کمیاب ترین لحظات عمر آدمی ست که تو گویی به شکل ابدیتی بی مانند در باقی عمرت به زمان می نشیند.
تعویض تصویر به درخواست مینا و حذف بخش راست و چپ تصویر اصلی ، باز هم کار میناست.
اصلا میناکاری انگار کار اصلی همه ی میناهاست.
.
.
بهارِ جان ها
.
هوای تازه
.
در اولین دقایق از بامداد نخستین روز از فصل بهار سال 1395 ، پس از پشت سر قرار گرفتن زمستان با شکوه پیشین که توأم با پیروزی اراده و خواست مردم ایران در انتخابات اخیر بوده و نیز با سپری شدن سال های رنج و سختی و انزوای هم میهنان ؛ احساس می کنم بهــــار در کشورم ـ ایران ـ برای اولین بار است که قدم گذاشته و همزمان با آغاز ماه فروردین تشریف آورده است.
.
احساس می کنم دامان گسترده ی بهـــــار ، موجی از هوای سالم و تازه به فراخنا و پهنای سرزمینم ، با خود به همراه آورده است. هوایی مملو از اکسیژن خالص. هوایی که تمام ذرات گرد و غبار و آلودگی ها را از آسمان سرزمینم می زداید. هوایی که هیچکس و هیچ چیز نمی تواند مانع از گسترش و انتشار آن شود. نمی تواند آن را حبس کند و یا دور تا دور آن حصار ایجاد کند. هوایی که نمی توان آن را زندانی کرد و یا آن را شستشوی مغزی داد. یک جبهه ی عظیم و یک جریان سیال و گسترده از هوایی سالم و تازه و بهاری را چگونه می توان محصور کرد و آلوده ؟. امواج دامان بهارانه اش با چین هایی ملایم ، حتی به آنسوی سرحدّات وطنم انتشار می یابد و تمامی افکار مسمومی را که در اذهان مردمان تزریق شده است می شوید و لایه روبی می کند. افکاری پوسیده و متحجرانه که دیری ست مردم سرزمینم ، آنها را با صلابت و آرامشی موقرانه از ذهن خود زدوده اند و مانع از ورود و نشست لایه های آلوده و قیراندود فکری متحجران بر ذهن خود شده اند. افکار سودجویانه و منفعت طلبانه ی قدرت مدارانی که تمامی ارزش های دینی ، اخلاقی و انسان مدارانه را در قالب های پیش ساخته ، خود ساخته ، کهنه و فرسوده ی خویش ریخته و صرفاً جهت حفظ موقعیت و قدرت خود ؛ به خورد مردمان می داده اند.
.
اولین و مهمترین ارمغانی که بهـــــار حقیقی با خود می آورد یک جریان سیال فکری و ذهنی ست که موجب کنار رفتن پرده ی جهل و خرافه از مقابل چشم های مردم خواهد بود. پرده ای که از قرن ها پیش ، استحمارگران با افراشتن آن ، بقای خویش را بقای دین و ضرورت اعتقادات مردم قلمداد کرده اند. پرده ای که در پس آن برای خود زمان های طولانی خریده اند و منفعت های بیشمار اجتماعی و حقوقی برده اند.
.
دومین هدیه ی بهـــــار حقیقی ، رسیدن مردم به نگاهی فرادینی به خصوص در جوامعی ست که دین ـ اعم از هر دین و مسلک و آئینی ـ ملعبه ی قدرت و ماسماسک حفظ آن شده است. آنچه که هم مسئولین و حاکمان و هم مردم در یک جامعه ی دین محور و الینه شده توسط متدینین به آن نیاز دارند ، داشتن نگاهی فرادینی و ورای پوشه ی مذهب است. تمامیت هویت واقعی انسان ها وابسته به مدار دینمداری نیست. دوام و بقای جوامع بشری و حکومت های مذهبی ، بسته به دیانت و یا نوع خاصی از مذهب و اِعمال بی خردانه ی تعصبات مذهبی ، صورت نمی پذیرد. تعصب ورزیدن برای هر ارزشی ، آن را تبدیل به ضد ارزش خواهد ساخت. مثلا مانند زمانی که شما برای رونق هنر و یا رواج فرهنگ یک ملت ، تصمیم می گیرید که صرفاً و فقط از یک قشر خاص و یا یک گروه ایدئولوژی ـ عقیدتی دعوت به همکاری و انجام گزینش داشته باشید.
شما اگر یک حاکم دینی در یک حکومت دینی هستید ، بی آنکه حتی یک کلمه ی تبلیغی در باب دین خود در پیشگاه مردم به زبان آورید ؛ تنها با سعی و عمل در ایجاد آسان ترین راه های تحصیل علوم و فنون برای عموم ، احیا و رونق صنایع مادر ـ کشاورزی ، دامداری ، ماهیگیری و ... ـ ، رفاه ، آرامش ، آسایش و شادیِ مردم ؛ توانسته اید مبلّغی بی غل و غش و بی غرض برای دین و همچنین تداوم بخش نظام حکومتی خود بوده باشید. تبلیغات برای هر دینی که شما ممکن است پس از ادعای تدین ، قادر به انجام دستورات آن در خصوص احقاق حقوق حقه ی مردم نباشید ؛ همچون تیشه ای ست که در دست گرفته اید و به ریشه ی خود ، دین خود ، کشور خود و مردم خود می زنید.
.
سومین ارمغانی که بهـــــار حقیقی با خود برای همگان به همراه خواهد آورد ، آزادی و رهایی از هر گونه تعلقات حزبی و ایسمی به خصوص ملی گرایی یا ناسیونالیستی و نژادپرستی ست...
.
.
95/1/1 ـ یکشنبه 00:14 بامداد
.
.
نکته ای که در توهین های نادر قاضی پور مورد اغماض واقع شده است
← : لینک دانلود سخنان سخیف قاضی پور در باره ی جنگ و زنان و نمایندگان
.
نادر قاضی پور از نوادر تاریخی و عجیب الخطباء مجلس نمایندگان شورای اسلامی در ایران ، به دنبال جلب رضایت زنان نماینده پس از شکایت ایشان از توهین های او نسبت به نمایندگان زن و کلمات وقیحی که نسبت به کل زنان و دختران بکار برده است ، گفت :
" منظور من نمایندگان زن اصولگرای مجالس هفتم ، هشتم و نهم نبوده. بلکه منظور من و مخاطب من برخی افراد در حوزه ی انتخابیه بوده است. "
بعبارتی دیگر و بنا بر دفاعیاتی که بعضی از همشهریان نادر قاضی پور از وی داشته اند ، منظور او زنان نماینده نبوده است بلکه منظور او بعضی از مردان نماینده که "زن صفت" (!!) هستند بوده است.
.
نکته ای که بسیار جالب توجه است و از چشم و گوش مسئولینِ چشم و گوش بسته به دور مانده است ، آن قسمت از سخنان پلیدانه و خون آشامانه ی قاضی پور است که در باره ی اسرای جنگی فاش کرده است :
" ... راه افتادیم تا برسیم به جاده ی آسفالت العماره ـ بصره. حدوداً با ششصد ـ هفتصد نفر مواجه شدیم. همه شان تسلیم شدند اما ما قدرت نگهداری نداشتیم. مجبور شدیم از دست شان راحت شویم. شاید بین شماها کسی نباشد که تا حالا سر مرغ یا گوسفندی را بریده باشد. ولی من به خاطر انقلاب ، اسلام و شهدا مجبور بودم این کار را انجام دهم. "
.
این نماینده ی "داعش صفت" نمونه ی بارز بروز جرقه های خُلق و خوی طالبانی و داعشی در جماعت افسار گسیخته و خرکیف شده ای ست که هدف شان صرفاً رسیدن به قدرت است نه خدمت به خلق.
تأیید صلاحیت نادر قاضی پور در انتخابات مجلس دهم که اخیراً برگزار شد در حالی انجام شد که صلاحیت حسن خمینی (نوه ی روح الله خمینی ، رهبر فقید ایران) در انتخابات توأمان مجلس پنجم خبرگان ، رد شده بود.
نادر قاضی پور اکنون برای دومین بار بعنوان نماینده ی مردم ارومیه به مجلس نمایندگان شورای اسلامی ایران راه یافته است.
براستی هدف از انتخاب و انتصاب چنین افرادی از سوی شورای نگهبان چیست ؟
هدف از میدان دادن برای جولان چنین پالان گم کردگان و جویندگان آخور چیست ؟
آیا هدف از کوک کردن ساز و صدای جانخراش این اراذل و اوباش ، ایجاد رعب و وحشت در بین مردم و رقصاندن خفتگان به ساز آنها نیست ؟
.
.
هُدهُد
.
تا دلت به لحن مرغکان ، اسیر می شود
ناگهان هوا چقدر دلپذیر می شود
.
با تو جمع شان به سی پرنده می رسد ، بیا
با تو فرش آسمان چه چشمگیر می شود
.
مرغ های حبس گشته در قفس شنیده اند
یک پرنده از همین غزل ، سفیر می شود
.
پَر زند به پشت بام ِ سبز رنگِ خانه ات
مرغکی که نـُه فلک بر او دبیـر می شود
.
صد سئوال زیر بال های او برای صبح
صد سئوال بر غروب غم ، بشیر می شود
.
او تمام سعی خویش را به کار می بَرَد
چون پیمبـری که با تو هم مسیر می شود
.
هرگز از دلیل تأخیر او نپرس ، آه
هدهد است ؛ سر بریده بر سریر می شود
.
از تو یک سؤال بیشتر ندارد او بگو
یک امیر از چه رو ـ چرا ـ حقیر می شود ؟
.
کوله ای پر از سئوال وُ ویرگول آوَرَد
هر زمان سواد حاکمان ، فقیر می شود !
.
* * *
.
او تویی که خواهی آمد از غبارِِ هر چه راه
پرده ی نقاب ِ چهره ات حریر می شود
.
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 16/شهریور/93 ـ یکشنبه 03:30 بامداد
.
.
از تو چه مانده است پدر ؟!
.
از نامِ خانوادگی ات پرت می شوم
در بی علاقگی به تمام نشانه ها
از آبروی جمع شده توی دست هات
تا گریه های مخفی من روی شانه ها
در من بزرگ می شد و در من ادامه داشت ...
فحشی که خورده بود به دیوار خانه ها
لبخند می زنند به یک جسم آهنی
توی دل مچاله ی من ، بچّه گانه ها !!!
---
بازی شروع بوده شده بود ، از عدم
تزریق خونِ مرده به یک نسلِ بی پدر
سرهای متّصل به هم از گوش/ تا به گوش
معطوف به اراده ی جمعی ، نفر نفر
با ارتباط ساختگی ، در کنار هم !
در واقعیّتی ابدی ، دووور و دووورتر !
دنبال حفظ زندگی سال خورده با
احساس های نادرِ در معرضِ خطر
---
در من جنون گرفته کسی مشت می زند
دیوارهای نازک و سرد اتاق را
این بچه را بگیر و ببر از درون من
انداخته به زندگی ام اتفاق را
چسبیده گونه های یخم روی پنجره
چسبانده پشت شیشه دو تا دست داغ را
رگ می زنم ... و می بُرم از اتصال ها
پر می دهم به آخر دنیا کلاغ را
---
از تو چه مانده است پدر؟ عکس روی عکس
یک سنگ قبر کهنه ، سرِ بی قراری ام
یک جفت چشم خیره به چی ! توی صورتم
که سال هاست از شب ِ ماتش فراری ام
هی پرت می شوم به همین گوشه از اتاق
هی فکرِ دوست داری و شاید... نداری ام
از من چه مانده ؟ زندگی ام را ببین ! بگو !
جز اینکه باز ، «فاطمه ی اختصاری» ام ...
---
.
.
اِشکِلَک (6)
.
با اشکلکِ امروز به یکی از مشکلات برخی از مردها می پردازیم. مردانِ مرده. اجسام و اجسادِ بادکرده. مردانِ در ظلمت و ظلالت لولیده.
مانند کرم ها. کرم های خاکی. کرم هایی که در تاریکی و ظلماتِ زیر خاک زندگی می کنند. زندگی با چشم های کور و نابینا. چشم هایی که طاقت و تحمل نور و روشنایی را ندارد. روشنایی و نوری که زاینده ی حیات و موجب تداوم زندگیِ تمام موجودات بر روی زمین است. زمینی که بدون نور و تابش خورشید ، جز مزبله ای عفن از لاشه های گندیده ی موجودات مرده نیست.
از نشانه های یک جامعه ی سالم ، داشتنِ دید و نگاهی فرا و ورای جنسیت و جسمیت نسبت به زنان است. مادامی که مردان در مواجهه با زنان جامعه ی خود ، فقط جسمیت و جنسیت آنها را مدّ نظر دارند هرگز نمی توان آن جامعه را جامعه ای پیشرفته ، مدرن ، مترقی و کمال یافته دانست. برای چنین مردانی اصلا تفاوت ندارد که در یک جامعه ی مذهبی با وجود و حضور زنانی پوشیده که حتا از حجاب کامل برخوردارند ؛ زندگی کنند و یا در یک جامعه ای که مقید به پوشش کامل زنانِ خود نیست.
وقتی نگاه اینگونه مردان به زن ، نگاهی ریشه گرفته از فقط مسائل جنسی و سکس باشد ، در هر دو حالت یعنی در برخورد با زنان پوشیده و یا در برخورد با زنانِ حتی نیمه عریان ؛ تنها نکته ای که در وحله ی نخست در وجود همه ی زنان ، توجه آنان را به خود جلب می کند ، جسمیت و جنسیت آنهاست. کما اینکه در اغلب جوامع اروپایی که زنان از نظر پوشش ، آزادی انتخاب دارند نیز این آسیب و مشکلِ آزاردهنده برای زنان از سوی مردان وجود دارد.
مردانی را که چنین نگرشی نسبت به زنان دارند نمی توان انسان فرانگر و دارای دیدی ورای جنسیت و جسمیت دانست. بلکه آنها فقط موجودات نرینه ای هستند که آراستگی شان نیز طبق استنباط ها و برداشت های معیوب شان از آراستگی جنس مخالف ، صرفاً برای جلب توجه و تمایل به سکس است.
اگر ضوابط و قوانین حاکم بر یک جامعه و حاکم بر افکار مردان ، زنان را ملزم و مجبور به داشتن پوشش هایی مثل چادر ، مقنعه ، روسری و مانتو می کند ،
اگر ضوابط و قوانین حاکم بر یک جامعه و حاکم بر افکار مردان ، زنان را وادار به انزوا و انتخاب سبک پنهان زیستی و عدم حضور مستقیم در موقعیت های مناسب اجتماعی می کند ،
و اگر ضوابط و قوانین حاکم بر یک جامعه و حاکم بر افکار مردان ، زنان آن جامعه را از شمار انسان های موفق و برگزیده محو و خارج می سازد ؛ صرفاً برای مصونیت و حفظ زنان از آسیب های اجتماعی(!!) نیست. بلکه به دلیل وجود مردانی ست که هنوز از جنبه ی بــُـعد انسانی ؛ رشد و تکاملِ لازم و ضروری را نیافته اند.
مردانی که برای زن ، "وجود ابزاری" قائل اند ، نه "وجود انسانی".
.
.
آبی رنگ آرامش
.
من می شنوم رنگ صـــدا را آبی
آهنـــگِ تـرِ تــرانـــه هـــا را آبـی
در موجِ بنفشِ عطرِ گل می بینم
موسیقــی لبخنــد خــــدا را آبی
.
پیروزی اراده ی مردم برای رسیدن به زمانِ جاودانگی و انتشار عطر ، رنگ ، صدا و لبخند خداوند ؛
بر ملت غیور ایران زمین مبارک باد.
..
کو ؟ کو ؟
.
پژواکِ سئوالت ، من و دیوار و تصادم :
" موسا تو بگو کو؟... تَ ؟... تقی... تَق... تَ ... تَقا... تُم ؟! "
از هر غزل آوای تو پیچید به هر سو
" کو؟ کو؟ " شده سی لحن به ادراک وُ تفاهم
رسمی ست به دنبالِ "تقی" بهرِ جوابت
بال و پرِ خونین به آئینِ تراجم !
آنقدر از اوصاف کلیمانه سرودی
شد در تو تقی ، طور وَ موسا به تزاحم
حالا چه روان است غزل های تَمجمُج
از حنجر هر قمری به هر بحر وُ تراکم
یک مکث ، تپش ، سکته ، تپش ، زخم وَ لخته
شکلی متناوب زده رسمی به تلاطم
پیداست نمودارِ تپش های دلی که
عشق از نوسان ها وُ تبَش یافت تداوم
آماج شد از مـِهر به پیکارِ شیاطین
قلبی که ندارد سپری پیشِ تهاجم
تنها دلِ زیبای خداوند چنین است :
هم محکمه ، هم حاکم وُ هم حُکمِ تحاکم
* * *
ای شعر ! مزن نعره وُ جامه مدران ... آه
مانند نسیم آ به تکلّم ، به تلازم
بر پیرهنِ کاغذی ات نقشِ دلِ ما ست
سخت است روان گشتنم از چشمِ تراخم !!
.
.
آسیه خوئی (ایلیا)
.
.
فرعون های زمانه
.
ای ابرهای سترون ! باران تان پس کجا رفت ؟
دریا پرستانِ تشنه ! ایمان تان پس کجا رفت ؟
بر هر چه آدم که دیدید تسبیح کردید و سجده
ابلیسیانِ زمینی ! عصیان تان پس کجا رفت ؟
بر طبل عالم بکوبید همواره بانگ اناالحق
ای پنبه بازانِ سردار ! عرفان تان پس کجا رفت ؟
آتش پرستانِ مرده ! در شعله هاتان بسوزید
زرتشت های دروغین ! یزدان تان پس کجا رفت ؟
ای تشنه کامانِ قدرت ! ای اشعری های حکمت !
ای نیزه دارانِ صفّین ! قرآن تان پس کجا رفت ؟
ای شاعرانِ سیاهی در کاخ های سپیده !
ای طاهرانِ قزلپوش ! "عریان" تان پس کجا رفت ؟!
.
.
خورشید را سر بریدند
.
این قوم باید بتازند بر آسمان های وحشی
خورشید را پس بگیرند از کهکشان های وحشی
ای کاش یک زن در این قوم نوحی برامان بزاید
کشتی به طوفان سپارند این بادبان های وحشی
آنان که فکری به حال بال کبوتر نکردند
دست نوازش کشیدند بر آسمان های وحشی
ای کاش می شد که لختی در آسمان پر بگیرم
بستند پرهای ما را این آشیان های وحشی
این تیغ ها لحظه ای صبر تا وحی دیگر نکردند
خورشید را سر بریدند در بیکران های وحشی
.
.
دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است
.
کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است
خلـق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعـبیر خــواب مصـــریان دلســـرد شد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است
بـــر سر خوان تـــو تنــــها کــــفر نعمت مــــی کنیــم
سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است
.
.
ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ جوانمرگ
.
ﺑﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﺗﻢ ﻧﺴﻞ ﺑﻬﺎﺭ ﺮﻪ ﻨﻢ
ﺑﻪ ﺳﻮ ﻠﻠﻪ ﻫﺎ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﺮﻪ ﻨﻢ
ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ جوانمرگ ﺭﺍ ﺑﻨﺎﻡ ﺷﻬﺪ ـ
ﺷﻬﺪ ﺑ ﻔﻦ ﻭ ﺑ ﻣﺰﺍﺭ ﺮﻪ ﻨﻢ
ﺳﺎﻩِ ﺑﺎﺩ ﻪ ﻫﺮﻪ ﺷﻮﻓﻪ ﺑﻮﺩ ﺑُﺸﺖ
ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺴﺖ ﻣﺮ ﺑ ﻗﺮﺍﺭ ﺮﻪ ﻨﻢ؟
ﺩﻣ ﺑﻪ ﺷﺎﺧﻪ ی ﺳﺮﻭ ﻪ ﺳﻮﺧﺖ ﺻﺎﻋﻘﻪ ﺍﺵ
ﺩﻣ ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺗﻦ ﻨﺎﺭ ﺮﻪ ﻨﻢ
ﺑﺎ ﻪ ﺧﻮﻥ ﺩﻝ ﻏﺮﻕ ﻣﻮﺟﻪ ی ﺧﻮﻥ ﺭﺍ
ﻮ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ ی ﺳﺮﺥ ﺍﻧﺎﺭ ﺮﻪ ﻨﻢ
ﺴ ﻪ ﺷﺎﺩ ﻧﺸﺴﺖ ﺍﺯ ﻗﺒﻠﻪ ی ﻣﺎ ﻧﺴﺖ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻟ ﻪ ﺑﻮَﺩ ﺩﺍﻏﺪﺍﺭ ﺮﻪ ﻨﻢ
"ﺟﻤﺎﻝ ﺍﻟﺪﻦ ﺟﺤﻮن"
.
.
شب ، کویر و سکوت
.
ساعتِ بیست و سه در شبی از همین "شب،سکوت و کویر"ی که هست،
از نمی دانم آنجا کجا یا چه کس بود ؟ شیخی ، چراغی به دست ؛
بی محابا به لب داشت شیرین غزل های لبخند و تکرارِ شهد
مثل یک " یاکریم" این تکرّر به منقار از عمق شب های پست :
" کو تقی ؟ موسیِ من! تقی؟ کو تقی؟ موسیِ من! تقی؟ کو تقی؟ ".
ناگهان کورسویی از این کوچه پس کوچه های سر و عمق ـ بست ،
مثل سوسوی یک روزن از انتهای شبی بی ستاره وَ ماه ،
پلک می زد به سختی وَ پرسید از موسی و سامری های مست :
" آی موسا! ندیدی کجا؟ از چه سمتی؟ چه راهی؟ تقی؟... کو تقی؟...
آی موسا! تقی... کو تقی؟ آی... ، موسا! کجا رَست و جَست؟... ".
.
***
.
گوئیا خوابِ یک " کودکِ شاهزاده به دنبال یک دوست" بود
مثل رؤیایی از کشتزاری طلایی وَ گیسوی گندم به شَست
گویی انگار او از جهانی دگر پای بر عرصه ی خاک داشت
بی خبر از همین "شب ، کویر و سکوت" ، از همان قومِ گاوَک پرست.
.
ساعتِ بیست و شش ، نرم نرمک وَ آرام گفتم : تقی قرن هاست ـ
ـ از بلاد ثمودان ، یهودان ، قریش و عجم ها به ژَخ رفته است.
.
ساعتِ بیست و نُه بانگ زد : من جواب از خدا ، نه ؛ که از سنگ هم ـ
ـ می توانم بگیرم وَ دیوار هم پاسخم می دهد از الست.
.
***
.
ساعتِ سی و دو ، شب... کویر و سکوت است ؛ موسا! کجایی؟ کجا؟
غرقِ دریای پشتِ سرت یک نفر بی خبر می زند پا و دست...
.
ساعتِ سی و پنج است. اینجا کسی نیست ، دیوار ، موسا ، تقی...
قمریِ حنجره پر زد و شب ، کویر و سکوتی که دل را شکست !
.
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 90/1/4 ـ ساعت 6 بامداد
.
.
.
اِشکِلَک (5)
.
سه یا چهار شب پیش ، خبری کوتاه مابین پخش اخبار از تلویزیون ایران شنیدم مبنی بر اینکه :
نماینده ای از تریبون خود در مجلس شورای اسلامی اعلام کرد :
" برای تأدیب فلانی ( اسم شخص نامبرده مهم نیست ) باید پرونده ای به زیر بغلش بدهیم و او را با پرونده اش به زیر دست قاضی محمد مقیسه ای بفرستیم."
.
همین جملات بالا که در گیومه قرار دارد و متأسفانه آشکارا و با گستاخی تمام از زبان یک نماینده ـ آنهم نماینده ای در مجلس شورای اسلامی ـ بیان شده است ، کفایت می کند برای شناخت تمام مسائل جاری و حاکم بر اوضاع ماضی و حال ایران و برای شناخت تمام افرادی که تاکنون مسئولیت و اشتراک مساعی در ساری بودن و جریان داشتنِ اوضاع بغرنج سیاسی و اجتماعی ایران داشته و دارند.
به خصوص و صد البته اگر شخص مورد رجوع قرار داده شده توسط نماینده ی محترم مجلس را بشناسید : قاضی "محمد مقیسه ای (ناصریان)".
تنها قاضی فروتن و متواضعی که چون فقط محض رضای خداوند خدمت می کنند ، هرگز هیچ تصویر و هیچ عکسی از ایشان نخواهید یافت. (!!)
تنها قاضی خداجو و حق جویی که از ایشان در هیچ جا ـ به خصوص از سال 1360 به بعد که به تهران انتقال یافته اند ـ حتا یک عکس سلفی هم نمی توانید بیابید. (!!) :
.
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-23032.html
.
http://www.iranglobal.info/node/37269
.
https://fa.wikipedia.org/…/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D9%85%…
.
.
" یکی" بود ، یکی نبود (4)
.
در آبادی ما رسم بر این بود که هر گاه برای خانواده ای از اهالی روستا مشکل یا مسئله ای بزرگ و کوچک پیش می آمد ، تمام ساکنین روستا از مرد و زن برای رفع مشکل آنها آستین همت بالا می زدند و یاری شان می کردند.
روز اول ، صبح خیلی زود که من و پدرم به روستای مان رسیدیم مردان و زنان ده با ابزار و وسایل بنایی و حتی با مواد غذاییِ ناهار و شامی که برای جمع آماده کرده بودند ، به خانه ی ما آمدند.
من هم که عاشق چنین فعالیت های گروهی و جمعی بودم ـ بخصوص جمع با صفای مردمانی یکرنگ ، یکدل و یک زبان ـ روسری ام را مثل دختران و زنان روستای مان پشت گردنم گره زدم و لبه ی پاچه های شلوار و آستین هایم را بالا زدم و همراه با دو سه تن از دختران همبازی ام ، شروع کردیم به ساختن گِل و ریختن آن به استامبولی هایی که کنار دست مردان و زنان روی زمین می چیدیم. مردان و زنانی که هیچ غباری روی آیینه ی دلهاشان ننشسته بود. مردان و زنانی که دلهاشان به زلالی و شفافیت آب هایی بود که از قعر تاریک زمین بیرون می آوردند و در دلوهای همدلی می ریختند برای ساختن و ساختن و ساختن و آبادانی خانه ها و زندگانی مردم روستایشان و هر آبادی دیگری.
مردم ده بعد از ساختن دوباره ی دیوارِ فروریخته ، به پدرم پیشنهاد دادند که برای احتیاط بیشتر و جلوگیری از شکستگی بقیه ی دیوار ها یا سقف اتاق ها در اثر بارندگی ، بهتر است مجدداً همه ی دیوارها و سقف و پشت بام ها را با لایه ی دیگری از گل و گچ بپوشانیم. پدرم قبول کرد و پیش از غروب ، همه ی کارها به اتمام رسید.
پدرم طبق عقاید خاصِ خودش ، مثل همیشه بعد از بازسازی هر اتاق از خانه ها و مسجد روستا ، مرا از روی زمین بلند می کرد ، دست هایش را بالا می برد تا دست من به سردرِ بیرونی اتاق برسد و کف دست راست و پنج انگشتم را روی دیوار تازه گِل شده ی سردرِ اتاق ، محکم فشار بدهم . بعد از اینکه همه ی دیوارها و بام ها خشک می شد ، بالای نمای بیرونی هر اتاق ، اثر پنج انگشت من همچون مُهری به نشانه ی حفاظت و امنیتِ سفارش شده به چشم می خورد !.
عقاید پدرم شاید بی اساس بود ولی برای من بسیار قابل احترام بود. مثل ظهر عاشورای هر سال که وقتی یکی دو گوسفند را قربانی می کرد تا برای تمام مردم ده به کمک خود روستائیان ناهار بپزند ؛ اولین کاری که پیش از هر کار پس از مراسم قربانی انجام می داد این بود که با انگشت نشانه ی دست راستش از خون گلوی بریده شده ی قربانی ، روی پیشانی ام علامت می گذاشت. درست وسط پیشانی ، بین ابروهایم. در اینگونه مراسم هم ، باز هیچ نمی گفتم و به احترام پدر کاملا مطیع و راضی بودم. من عاشق پدرم بودم. پدرم یک فرشته بود.
نام پدرم ، "ابراهیم" بود. یعنی "بهترین پدر".
.
.
" یکی" بود ، یکی نبود (3)
.
پدرم تابستانِ هر سال ، در تعطیلات مدارس ، مرا با خود از شهرمان به روستای پدری اش می برد تا ضمن اینکه به مزارع و دام های خود رسیدگی می کند من هم بتوانم از هوا و فضای بکر و سالم ده و زمین های زراعی که به دست دهقان هایش سپرده بود ، نهایت استفاده را ببرم.
زمین های زراعی پدرم آنطرف کال در مسیله به فاصله ی ده ها کیلومتر از خانه ی روستائی مان قرار داشت.
بعد از چند کیلومتر که از محدوده ی ده خارج می شدیم به رودخانه ای بسیار بزرگ و عمیق می رسیدیم که در عمق دره ای وسیع قرار داشت. مردم آبادی ها و روستای ما به کل این صحنه ی زیبا می گفتند کال. کال از نظر آنها به جایی گفته می شد که در عمقی بسیار پایین تر از سطح زمین قرار داشت. مثل کاریز. جایی که از میان آن ، آبی فراوان گذر دارد.
طی کردن حدفاصل بین ده و زمین های زراعی پدرم که در منطقه ای هموار بنام مسیله واقع شده بود ، یکی از فراموش نشدنی ترین خاطرات زیبا و شاعرانه ی دوران کودکی و نوجوانی من است. ما و عده ای که هر بار این مسیر را با هم می پیمودیم حدود 10 الی 15 نفر بودیم. من و پدرم و دهقان ها که شامل زنان و مردان روستایی بود. گاهی زنان ، کودکان شیرخواره و خردسال خود را نیز به همراه می آوردند.
صبح زود قبل از طلوع خورشید ، الاغ ها و استرها را از طویله بیرون می آوردیم. آذوقه ، بارها و وسایل مورد نیازمان را بر پشت الاغ ها با تسمه ای که از زیر شکمشان رد می شد می بستیم و یا داخل خورجینِ آنها قرار می دادیم. هر استر و الاغ برای یک نفر و یا حداکثر همراه با کودکی خردسال بیشتر جا نداشت. من بیشتر مسیر را پیاده می رفتم. چون چندین بار از پشت استر خود به زمین پرت شده بودم. این عادت الاغ و استرهاست که هر وقت به بوته ی گلی و یا به بته ی سرسبزی در سر راه خود می رسیدند ناگهان سر خود را خم می کردند و می ایستادند تا آن گل یا گیاه سرسبز را بخورند. زینی که بر پشت آنها قرار داشت مانند زین اسب ها نبود که در قسمت جلو و انتهای آن ، برآمدگی محکمی داشته باشد تا بتوان جای مطمئنی برای نشستن بر پشت آنها در اختیار داشت. بنابراین وقتی ناگهان سر خم می کردند تا گلی و یا بوته ای را بخورند ، من بی اختیار از روی گردن آنها سُر می خوردم و از روی سرشان به زمین پرت می شدم.
وقتی به رودخانه ی درون کال می رسیدیم همه ی روستائیان از پشت چهارپایان پایین می آمدند. افسار آنها را محکم در دست می گرفتند و همه با هم از میان رودخانه عبور می کردیم. عبور از رودخانه زیباترین ، هیجان انگیزترین و جذاب ترین بخش مسیر طولانی ما بود.
سطح آب به شانه های من می رسید. آب رودخانه همیشه گل آلود بود و شدت آن به قدری زیاد بود که اگر مثلا افسار استرها و الاغ ها را رها می کردیم ، آب ، آنها را با خود می بُرد. با این وجود من هیچوقت راضی نمی شدم که بر شانه های پدرم بنشینم تا به آن سوی رود برسیم. همگی دست یکدیگر را می گرفتیم و با هم از میان رودخانه می گذشتیم.
هنگام عبور از عرض طولانی و عمیق آب که همیشه دست یکی دو نفر از دست های دیگران جدا می شد و همه در تلاش و تکاپو برمیآمدند تا یکدیگر را از عمق آب بیرون بیاورند و دوباره دست در دست یکدیگر به مسیر خود ادامه دهند ؛ قهقهه و خنده های شادیِ زن و مرد و دختر و پسر بود که تمام فضای داخل دره را پر می کرد و زیباترین و رؤیایی ترین خاطرات کودکی ام را شکل می داد.
.
سی و چهار سالِ پیش یعنی سال 60 ، تقریباً اواخر خرداد بود که یکی از افراد ده به شهر آمد و به پدرم خبر داد که قسمتی از دیوار یکی از اتاق های خانه ی روستائی مان که قبلاً ترک برداشته بود ، فرو ریخته است. من با اینکه فواصل زمانیِ مابینِ امتحانات نهائیِ خرداد ماهم کوتاه بود ، با اصرار زیاد از پدرم خواستم که مرا هم به همراه خود به ده ببرد. اما وقتی حادثه ی حمله ی گرگ غول پیکر و گلّه اش به روستا یک هفته طول کشید ، من و پدرم مجبور شدیم تا ده روز در روستا بمانیم.
.
... ادامه دارد
.
.
" یکی" بود ، یکی نبود (2)
.
بعد از یک هفته کشتار بره ها و گوسفندان توسط گرگ ها ، یکی از تصمیم های مردان ده ، مراقبت از تنها بره ی باقیمانده بود. بره ای که مال پسرک بود. تنها فرزند مرد کارگری که سه سال پیش به خاطر عدم توانایی در تأمین معاش زن و فرزندش به شهر کوچ کرده بود.
مرد کارگر تنها کاری که در شهر از عهده ی انجام آن برمیآمد کفاشی بود. او نزدیک مدرسه ی راهنمایی شهرزاد ، کنار دیوار پیاده رو ، بساط کفاشی داشت. کفش های مردم را واکس می زد و تعمیر می کرد.
مدرسه ی شهرزاد مدرسه ای بود که من و زهرا کاظمی از سال 56 تا سال 58 در آنجا در دوره ی سه ساله ی مقطع راهنمایی تحصیل می کردیم. البته باید بگویم همکلاسی من یعنی زهرا کاظمی ، با آن زهرا کاظمی ، خبرنگار معروفی که نام دیگر او زیبا بود ، فقط تشابه اسمی داشت.
زهرا (زیبا) کاظمی (۱۹۴۸ - ۱۱ ژوئیه ۲۰۰۳) خبرنگار کانادایی - ایرانی تبار بود که در مسافرتی کاری و حرفهای به قصد تهیه گزارش در ایران ، هنگام نا آرامیها و اعتراضات دانشجویی ، به جرم عکس برداری حین تجمع برخی از خانوادههای زندانیان در مقابل زندان اوین ، بازداشت و در زندان کشته شده بود. زهرا کاظمی در حالی که مدت ۱۸ روز در بازداشت به سر میبرد ، در ۲۰ تیر به دلایلی که مورد دعاوی زیادی بوده ، میمیرد. مقامات دادستانی دلیل مرگ را غش و برخورد سر خانم کاظمی با زمین و یا برخورد جسم سخت با سر او و نهایتاً ضربه مغزی اعلام کرده بودند.
همان سال یعنی سال 82 وقتی خبر کشته شدن این خبرنگار را شنیدم خیلی تحقیق کردم تا مطمئن شوم که آیا او همان همکلاسی من است یا نه. وقتی متوجه تاریخ تولد او شدم دیدم تفاوت سنی او با من و زهرا حدود 17 سال است.
پس از تحقیقاتم غزل "شلاق" را برای زیبا سرودم و در اکثر مجامع و فرهنگسراهای تهران خواندم. البته در مجموعه شعر دومم هم به چاپ رسید :
.
بیا با ردیفی از این ترکه های مردّف به زنجیر شلاق
ببر هر چه شلاق بر دست شلاق بازانشان زیر شلاق
.
بگو تا به کِی از کمر تا به سر ، ضربه از تازیان می شماریم ؟
ببین ضربه مغزیِ این قاصدک ها به پروازِ دلگیر شلاق !
.
اگر ماه را در تخیل و انگارِ خود روی شب می نشانیم
چه کس پایه ی صندلی می کشد ؟ بی گمان هست تقصیر شلاق
.
بیا واقعا نردبانی سرافراز تا آسمان ، پایه سازیم
و بر هم بزن رقصِ افعیِ پر پیچ و خم های تقدیر شلاق
.
خیالی توهم برانگیز در سر به سرهای ما پرورانده ست
و از آیه های پر از نور ، شب را نشانده به تفسیر شلاق
.
اگر اعتراضی شوی بر زبان های پر نیشِ هر تازیانه
دلیل آورَد آیه ی اول از نور ، این شیخ ، این پیر شلاق !!
.
تو گفتی که در شعر ، از عشق باید بگویم. مگر این تقدس ـ
ـ به زنجیرِ تکفیر ، پایش نبستند ؟ شد پای درگیر شلاق !!
.
ببین در همین چند حرفش به عین و دو چشمش سیاهی فرو شد
عصای "الف لامِ" برعکس ، در چار حرفِ جهـــــانگیـــــر شلاق
.
* * *
.
و اینک زنی داده عادت کمر بر سه صد دفعه برداشتن از ـ
ـ زمین ، آن کتابی که زیر بغل هایتان بود تزویر شلاق
.
تخیل در این بیت ها ، خالی از هر خیالِ مدرنِ پَساپُست
به پُست اش فقط حلقه ای فیلم خورده ست ، با پنج تصویر شلاق
.
و من هیچ باور ندارم که صورت به هنگامه ی سرخِ سیلی
بگردانی از روی عشق ای مسیحای عاشق به شمشیرِ شلاق
.
22 مرداد 82 ـ دفتر دوم از مجموعه شعر "ایلیا" ـ صفحه 121
.
و اما من با آن همکلاسی ام که با زیبا فقط تشابه اسمی داشت ، تنها سه سالِ دوره ی راهنمایی را با هم در یک مدرسه و در یک کلاس بودیم. هر وقت می خواستیم با هم در باره ی شاه و خمینی حرف بزنیم ، آنها را با اسم مستعاری که خودمان برای شان انتخاب کرده بودیم ، نام می بردیم.
برای شاه نام سنگ سیاه را برگزیدیم و برای خمینی نام سنگ سفید. یادم است که در باره ی انتخاب رنگ ها دلیل واضحی داشتیم اما اصلا یادم نیست چرا اسم هر دو تای آنها را سنگ گذاشته بودیم.
اعلامیه هایمان را خودمان می نوشتیم. با متن هایی به قلم خودمان. نوشته هایی فقط در حد یکی دو جمله. مثل :
" جهان ، فاسد شده است ای انسان ! "
" زمین همچون لاشه ی کرم خورده ای ست در چنگال کرکسان. "
از سال 59 که برای ما آغاز تحصیلات دبیرستانی بود ، دیگر هرگز زهرا کاظمی را ندیدم. فکر می کنم او به دبیرستان دیگری غیر از دبیرستان 22 بهمن که من در آنجا ثبت نام کرده بودم ؛ رفته بود. گرچه ارتباط ما فقط در حد دیدارهایمان در مدرسه ی راهنمایی نبود و گاهی من به خانه ی آنها می رفتم و با هم ریاضی کار می کردیم اما بعد از آخرین تابستانِ دوره ی راهنمایی ، آدرس خانه ی آنها تغییر کرده بود و دیگر خبری از او نمی توانستم داشته باشم.
.
... ادامه دارد
.
.
" یکی" بود ، یکی نبود (1)
.
.. «« " یکی" بود ، یکی نبود »» ..
.
متنفرم از " یکی" بود و یکی نبودی که اول هر سمر و اوسنه و قصه ای نوشته و گفته می شه. ولی خب چاره ای ندارم واسه نگفتنش و نگفتن از قصه ی گرگ غول پیکری که یه سال به بیابونای اطراف بزرگترین آبادی و روستای ولایات خراسون زده بود و هنوز که هنوزه بعد از سی و چهار سال که از اون "برّه دَرونی" ها گذشته ، هول و هراسش به جون مادران بارداری که اون سال از ترس ، بچه هاشونو سقط کردند یا نوزادهای دوسر به دنیا آوردند ؛ باقی مونده.
سی و چهار سال پیش ، روستای ما در ولایات خراسون ، بزرگترین ده در روزگار خودش بود. دهی که عظیم ترین گله های گوسفند رو داشت.
خوب یادمه. یعنی چون با چشمای خودم دیدم خوب یادمه که سی و چهار سال پیش در اون گرمای خردادی ، اون گرگ عظیم الجثه ـ یعنی همون "یکی" بودِ قصه ـ وقتی به گله هامون زد ، همه ی افراد ده از ترس ، تو خونه هاشون کز کرده بودند و تا صبح علی الطلوع بیدار بودند و هیچکدومشون به سر زمیناشون واسه "گندم ـ درو" نرفتند.
گرگ لامصّب همون روز اول دویست ـ سیصدتا از گوسفندا رو لت و پار کرده بود.
فرداش انگاری که قلدری و یکه تازیِ دیروزش به دهنش مزه کرده باشه ، رفته بود به دوست و رفیقاش گفته بود که ده ما بزرگترین گله رو میون تموم آبادیا داره.
از فردای اون روز هر وقت با دارودسته ش حمله می کرد هر روز چهارصد ـ پونصد تا از بره ها و گوسفندای ده رو قتل عام می کردند. هر روز. هر روز چهارصد ـ پونصد تا.
من اون موقع شونزده سالم بود.
خوب یادمه. یعنی چون با چشمای خودم دیدم خوب یادمه که این حادثه ی وحشتناک یک هفته ی تموم طول کشید.
یه روز که دیگه هوا گرگ و میش نبود ، بعد از گم و گور شدن گله ی گرگ ها ؛ واسه شمارش گوسفندا و بره ها به دشت و بیابون زدیم و به آعل گوسفندامون.
تعداد کمی از گوسفندا زنده بودند. اونم بخاطر اینکه زخمی شده بودند و افتاده بودند روی زمین. آخه گرگها برخلاف آدمها به همه ی گوسفندایی که زخمی می کنند و یا شکماشونو می درند کاری ندارند. فقط به اندازه ی شکمشون اونا رو می خورند.
اما از بین بره ها فقط یکی زنده مونده بود.
یکی که همون یکی نبود قصه ی ما شد. چون این بره متعلق بود به بچه ای که پسر یه کارگر بود. یعنی بنامش بود. یعنی بابای کارگرش فقط تونسته بود همین یه بره رو بخره. و وقتی خریده بود و اونو به خونه برده بود بچه ش ذوق کرده بود و اونم گفته بود این بره رو بنام تو زدم.
بنام زدن یه گوسفند یا یه بره برای یه بچه در یه روستا به این معنی بود که اون بچه می تونه آینده و اعتبار خوبی از نظر مالی واسه زندگی آتی خودش داشته باشه. چون اون بره با بزرگ شدن بچه ، کم کم به یه گله تبدیل می شه و اون بچه در آینده یکی از دامداران ده و آبادی خودش می شه.
.
.
... ادامه دارد
.
.
هنر گُل آرایی
.
با آبیاری هر روزه حتا برای یک شاخه ی خشکیده و بدون برگ و ریشه در یک ساعت و یک زمانِ مشخص در هر روز ، می توان به شکل معجزه آسایی به آن شاخه ی نازک حیاتی جاودانه بخشید. حتا اگر این شاخه ی بی برگ و بی ریشه ، شاخه ی خشکی باشد که در ساحل دریایی تلخ و شور کاشته شده باشد و مدام از مجاورت با آب های تلخ و شور خشکیده تر شود !!
.
" آلکساندر برمیخیزد و شاخه ای خشک و پیچ خورده را از روی زمین برمی دارد و انتهای ضخیم ترش را در حفره ای از صخره فرو می کند. به پسرش می گوید:
« قشنگ است ، نه؟ این هنر گُل آرایی است ! »
پسرک نزدیک میآید، چمباتمه میزند و با سنگ و مشتی خاک ، شاخه ی خشک را در شکاف صخره محکم میکند.
شاخه ی خشک و خمیده در پیش زمینه ی دریایی مه آلود و درخشان ، بسیار زیباست. پسرک لبخند میزند.
« می دانی ! ، زمانی،سالهای سال قبل ، راهبِ یک دیرِ ارتدکس ، بنام پام وه ، درختی خشکیده را بر فراز کوهی کاشت. او از نوآموزش خواست که هر روز درخت را آبیاری کند تا وقتی که جان بگیرد».
آلکساندر با حالتی جدی ادامه میدهد :
« آن نوآموز سالهای سال ، هر روز و هر روز دلو خود را سحرگاه آب میکرد و با خود به کوه میبرد. غروب بود که به مقصد میرسید. او به درخت خشکیده آب میداد و بعد در تاریکیِ مطلق به دیر برمیگشت. و به این ترتیب سه سال گذشت. و بعد در روزی دل انگیز ، وقتی از کوه بالا رفت ، دید... تمام شاخه های درخت را جابه جا شکوفه پوشانده».
« بگو چه دوست داری ؟ ، و بدان که کلید رسیدن به آن ، یک برنامه و نظم است. گاهی فکر میکنم که اگر من هم دقیقاً کار مشابهی انجام دهم ، هر روز ، در یک زمان مشخص ، مثل آیین و عبادت با یک برنامه و بدون بی نظمی ، هر روز و کاملاً در زمانی مشخص ... جهان تغییر خواهد کرد ! . خُب مثلاً فرض کن که تو هر روز درست سر ساعت هفت از خواب بیدار شوی ، بروی حمام و بعد لیوانی آب را لبالب پر کنی و بعد آن را در روشویی بریزی... همین و نه بیشتر...».
پسرک با صورتی پنهان میان دستها ، بی صدا میخندد.
آلکساندر ادامه می دهد :
« مدتی بعد به یُمن همین لیوان آب ، اتفاقی خواهد افتاد ـ باید اتفاقی بیفتد ـ نه! من کاملا جدی ام. مثلاً می دانی چرا سربازها اجازه ندارند روی پل ها رژه بروند؟ نمیدانی؟ چون حجم گامهای موزونشان میتواند پل را با نیرویی مهیب به جنبش درآورد و فرو بریزد. بله! بله! در این باره چیزی نشنیده بودی؟ ... فکر نمیکنی هر کار روزانه و مشخصی ، مثلا همان داستان لیوان آب ، میتواند موزون باشد ؟». "
.
.
بخشی از فیلم زیبای " ایثار" اثر آندره تاراکوفسکی
.
.
شاید قِران بعدی خورشید برنگردد
راه نظر نبستی ، دیشب خیال شبرو از راه دیگر آمد
آمد نشست در بر ، در سوره های چشم ات بی آیه ازبَر آمد
.
گفت ای صبور چشم ام ! افطار کن ، سحر شد ؛ این نرگس ، این دو زیتون
خرما ، پیاله ای چای ، ظرفی عسل ... به دورش لب های پَرپَر آمد
.
ماهی که از سرِ تو ، هنگام خوشه چیدن ، دزدید هر کلاهت
امشب به یک پیاله ، از تن کـَنَد قبا را ، گوید غم ات سرآمد
.
* * *
.
هَش دار ای برهنه ! شاید قِران بعدی خورشید برنگردد
پیراهن سفیدی از تو به جا بماند در هر گذر ، هر آمد
.
آسیه خوئی (ایلیا)
.
.
تو کیستی ؟
.
تکرار خاطرات تو شعری مجسّم است
من هر چه می نویسم و می خوانمت کم است
.
تو کیستی ؟ پیامبری ؟ یا خدای عشق ؟
هر آیه از کلام تو چون وحی ملزم است
.
تردید در برابر چشمان تو خطاست
حکم نگاه های قشنگت مسلّم است
.
من می رسم به تو ولی شاید هنوز نه
آینده ای که در من و یک لحظه و دَم است.
.
.
(؟؟؟)
.
.
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد !!
.
در روز 18 بهمن 1394 دوران پنج ساله ی زندانی بودن استاد محمد علی طاهری به سر می رسید و قرار بر این بود که ایشان بر طبق حکم صادره آزاد شوند اما ، اما ، اما ... مثل اینکه همه ی مسئولین سرگرم انتخابات و رد و حذف و احراز صلاحیت کارناوال مجلس خبرگان رهبری و مجلس نمایندگان مردم هستند.
رهبری (؟؟!!) ، مردم (؟؟!!).
.
.
روز 18 بهمن 94، آخرین روز دوره حبس 5 ساله #محمدعلی_طاهری بوده است. وی باید طبق قانون و وعده مقامات قضایی در این روز آزاد می شد، اما او همچنان در سلول انفرادی زندان اوین محبوس است و مقامات قضایی هیچ توضیحی در این خصوص ارائه نکرده اند.
محمدعلی طاهری که با بدعهدی مسوولین #قوه_قضاییه به خوبی آشناست از روز شنبه 10 بهمن دست به اعتصاب غذای سخت تر زده و در دهمین روز اعتصاب خود به سر می برد.
وی اعلام کرده این #اعتصاب_غذا نامحدود و تا زمان #آزادی است و در صورت عدم آزادی در روز 18 بهمن، اعتصاب غذایش را سخت تر خواهد کرد.
گفتنی است جمعی از فعالان حقوق بشر و شاگردان محمدعلی طاهری اعلام کرده اند در اعتراض به بازداشت غیرقانونی محمدعلی طاهری و تا زمان توقف آن، در تمام کشورها دست به تحصن و اعتصاب غذا خواهند زد.
.
.
شنبه عاشق و پنجشنبه فارغ
.
دوباره چشم تو ابری ، دوباره بارانی !
چه کس به خنجر ابروش داده فرمانی ؟!
گذشت شنبه ی آغاز عاشقی هایت ؟!
ز پنج شنبه ی فارغ شدن هراسانی ؟!
تمام شادی تو ساعتی نمی پاید
دوباره ساعت بعدی غمین و گریانی !
کدام فلسفه آتش به جان تو انگیخت ؟
چه شعر طاهرِ عوری ؟ کدام "عریانی" ؟
جهان پر از کمدی های بی کلاسیک است
تو از کدام جهانی که گاه خندانی ؟!
اگر چه لحظه ی شادیِ عشق ، کوتاه است
دلیل قهقهه های تو چیست ؟ "حیرانی" ؟!
اگر چه هستیِ اندوهِ عشق ، جاوید است
چرا تو از غم کوتاهِ خود گریزانی ؟
نگو به کوره ی عشقی جدید می سوزی
تو از زبانه ی آتش ، "زبان" چه می دانی ؟!
بدونِ هیچ کلامی ، شکایتی حتا
فقط بسوزد و ... خاکستری و پایانی
.
* * *
.
خموش باش ، چموشی نکن ، نگو عَـرّ ... عَـرّ
سکوت کن ، اگرین فلسفه به پالانی !
.
(؟؟؟)
.
.
با من حرف بزن بانو !
.
موهایت را که شانه می زنی
حتا کلاغ ها هم
شانه به سر می شوند.
.
در فصل سرخ یاقوت گوشوارت
درخت های بلوط هم
گیلاس می دهند.
.
از رشته رشته چین های سبز دامنت
دامنه ی رشته کوه های بی آب و علف
جنگل می پوشد.
.
با من حرف بزن بانو !
اینجا تمام مریم ها به یادت
هر روز صبح
سبحه سبحه
می شکفند.
نرگس ها
به رنگ چشم هایت قسم می خورند
و سوسن ها
لبهایت را
به شبنمِ شعری تازه
آواز می دهند.
.
موهایت را که شانه می زنی
تمام شانه به سر ها
آزاد می شوند !
.
با من حرف بزن بانو !
.
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/11/9
.
.
دیوارِ کوتاهِ عشق !
.
این بار هم
قرار ما
پای همان دیوارِ کوتاه.
همان روز
همان ساعت.
حتا اگر برف بیاید
حتا اگر از آسمان
سنگ ببارد.
.
این بار هم
قرار ما
پای همان دیوارِ کوتاه
تا از تو تمام بهانه ها را
برای تکرار جمله ی همیشگی ات بگیرم :
" تو رفتی ،
چون پیامبران نمی روند ! "
.
این بار هم
قرار ما
پای همان دیوارِ کوتاه
دیواری که سال ها شاهد است ،
قرار ما
هرگز
"عاشقی" نبوده است.
دیواری که خوب می داند
نه من در کمین تو بودم
نه تو در کمین من.
.
آنچه در کمین ماست
گلوله است
نه عشق.
پس مثل همیشه
هرگز
بر سر قرارت نیا
قاصدک دلتنگ !
.
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/11/8
.
.
اِشکِلَک (4)
.
با اشکلکِ امروز به مشکل بحران حزب گرایی در ایران می پردازیم.
این متن را ابتدا با یک سئوال آغاز می کنیم.
به نظر شما چرا "رومن رولان" ـ نویسنده ی فرانسوی ـ معتقد بوده است که :
"وقتی در یک کشور ، انقلابی بزرگ رخ می دهد محال است که مردم آن کشور حداقل تا 200 سالِ دیگر ، دوباره انقلابی به همانسان به وجود آورند !؟"
مگر نه آنست که هر انقلابِ همگانی ، بزرگ و وسیع ، جامعه را تا مدت های مدید مواجه با تبعات زیانبارِ آن خواهد کرد ؟ به خصوص انقلابی که به جای آنکه جهشی حداقل 50 ساله در مسیر رشد و تکامل همه جانبه ی یک کشور داشته باشد ؛ 500 سال به قهقرا بر می گردد.
به همین دلیل است که امروزه روشنفکران ، انقلابِ مجدد یا حتا انقلابی که برای اولین بار در یک کشور رخ بدهد را نشانه ی فقدانِ دانش و بینش تکامل یافته ی یک جامعه می دانند.
بنابراین اگر نیاز است که در یک جامعه ، تحول و یک دگرگونی اساسی تکرار شود باید بتدریج و آهسته بصورت روش های تربیتی توسط حکیمان ، فرهیختگان ، عالمان و روشن ضمیرانِ آن جامعه در رئوس آن و نهاد ملت صورت پذیرد و نهادینه شود. نه اینکه مثلا یکی پیدا شود که بر مبنای صلاحدید خود به تنهایی ، در یک زمان به نظرش برسد که مثلا الآن باید ولی فقیه داشته باشیم و یا الآن به نظر من آن آقا یا این آقا بهترین مورد است و بعد از حدود 25 سال که مخالفت با حضور نقشی بعنوان ولایت فقیه از سوی بعضی کارشناسان ، شلاق ها و زندان ها و تبعیدها و حبس ها برای افراد بدنبال داشت ؛ حالا بنا بر مقتضیاتی نامعلوم به این نتیجه برسد که اصلا نباید ولی فقیه داشته باشیم !!.
ملت که بازیچه و قربانی نظرات شخصی و دیدگاه های جناحی شما نیستند. شما اگر خیلی روشنفکر و صلاح نگر هستید و آنقدر قدرت اعمال نظر دارید که می توانید افراد را از رأس مملکت گرفته تا سطوح پایین جامعه تعویض و جابجا و حذف نمایید ، چرا در خلوت و در نهان به اصلاح نقش همان ها که برگزیده اید نمی پردازید ؟. این آشکارا عمل کردن شما آیا به معنای خودجلوه گری و خودنمایی نیست ؟!
همیشه در جوامع غیر پیشرفته ـ از نظر مذهب رسمی ، تمدن و فرهنگ ـ فقط به دو صورت ممکن است یک تحول ، دگرگونی و انقلاب بنیادین و اساسی در جهت تکامل ابعاد مدنیت ، فرهنگ ، مذهب و اقتصاد آن مملکت و جامعه ؛ صورت پذیرد.
صورت اول آن است که در آن جامعه آنقدر ظلم و استبداد ، خفقان و خُنّاق ، تبعیض مذهبی ـ انسانی و طبقاتی از سوی حاکمان ؛ بیداد کند که مردم از این اوضاع به تنگ آیند و از تنگ آن ، هجوم به دیوارها و حصارهای تنگه ی ایجاد شده آورند. آنقدر که حصرهای این تنگنا به نازکی یک تُنگ درآید و تُنُکای حجم وسیع آن هجمه به راحتی موجب شکست دیواره های تنگاتنگ ، زجاجی شکل و آبگون تُنگ شود. تُنگی که تمام مردمان را در بر گرفته است. و ای بسا شکسته شدن این تُنگ موجب غرق شدن آنها در اقیانوسی انباشته از کوسه ها و نهنگ ها باشد.
صورت دوم آن است که در این جوامع غیر پیشرفته ، حاکمانی حکیم ، فرهیخته ، عالم و روشن ضمیر بر رأس امور مملکت قرار گیرند که موجبات تحول ، دگرگونی ، شکوفایی و احیایی اساسی را در چهارچوب مذهب ، تمدن ، اقتصاد و فرهنگ آن جامعه به وجود آورند. در این صورت بی آنکه ضرر و آسیب اجتماعی ، اقتصادی و فشارهای روانی بر جامعه به واسطه سوق دادن آنها به یک انقلاب همگانی وارد شود و به عبارتی دیگر بی آنکه پیکر جامعه متوجه زیان ها و بحران های روانی ، اجتماعی و اقتصادی شود که از تبعات یک انقلاب دفعتی و ناگهانی ست ؛ مردم با جریان موج های آرامِ رگه ها و رودهای جاری شده از سوی حاکمان مذکور به دریای مقصود و اقیانوس آرامِ تکامل خویش می رسند.
در کشوری مثل کشور ایران که همیشه دچار پیامدهای ناهنجار حزب گرایی و دسته جات جناحی در تخاصم و تناقض با یکدیگر بوده است و ظاهراً توصیه های شخص اول مملکت در پایبندی گروه ها و احزاب به رعایت اتحاد و در نظر گرفتن مصالح کشور و مردم هرگز تأثیر دیرپایی بر این خصومت ها ندارد ؛ مردم جز شیوه ی نظّارگی را پیشه کردن ، از دور بر این تشتّت ها تماشا داشتن ، کناره گیری از این بحران ها ، بایکوت کردن سیاسیون و فاصله گرفتن از مسائل سیاسی ؛ چاره ای دیگر نخواهند داشت.
در کشور ایران جدا از سال هایی که احزاب و گروه هایی مانند چریک های فدائی (اکثریت و اقلیت) ، توده ، جمهوری اسلامی ، مجاهدین اسلامی ، مجاهدین خلق و ... وجود داشتند و همگی تغییر نام یافتند و بتدریج حذف شدند ؛ سال هاست که فقط سه حزب اصلاح طلبان ، اصولگرایان و پایداری سعی و حضور کم رنگ و یا پر رنگ در رسیدن به قدرت و در رأس امور قرار یافتن داشته است.
در میان این سه حزب ، حزب اصولگرایان همیشه نقش واسطه و گاه خنثی و بی تأثیر داشته و دارد.
حزب پایداری با پیشینه ی سوء و تأثیرات منفی ای که تاکنون با عملکرد دگماتیسم خود در حذف (!!) افراد ، بر جامعه ی ملی ـ دینی داشته است ؛ مهیا شدن صورت اول از انقلابی دیگر را با بر سر کار آوردن اعضای خود فراهم خواهند کرد.
حالا در نهایت ، ناگزیر ، تنها یک حزب باقی مانده است. حزبی که بر حسب تقریبی حسن عملکرد خویش می تواند موجبات امید و تدبیر به بهروزی را برای جامعه فراهم سازد. حزب اصلاح طلبان. حزبی که اگر دیگر احزاب همچون گذشته بر سر راه او پیچ و خم و موانع کوتاه و رفیع ایجاد نکنند ، صورت دوم از انقلاب ، تحول و یک دگرگونیِ ارزشمند را برای ملت ، مذاهب و کشور به ارمغان خواهد آورد.
نظامِ فعلی حاکم بر ایران اگر در حال حاضر بتواند برقرار باشد فقط در صورت بر سر کار آمدن و قدرت یافتن حزب اصلاح طلبان قادر خواهد بود که پسوند "اسلامی" را به معنای واقعی و نابِ آن بر پیشوند فراموش شده ی آن یعنی "جمهوری" بیفزاید.
در حال حاضر حزب اصلاح طلبان به ناگزیر ، تنها گروه مطلوب اکثریت مردم ایران است. چرا که در کارنامه ی این گروه ، درخشانترین نمرات در خدمتگزاری به مردم و احیای تقریبی مذهب رسمی مملکت نقش بسته است.
هنوز تا فرا رسیدن روز انتخابات اسفند ماه سی روز باقی ست و می توان با تجدید نظری غیر مغرضانه در برگرداندن افراد حذف شده و رد صلاحیت شده ی این گروه اقدام کرد.
قدرت !؟
.
کلمه را با کلمه ، شعر را با شعر ، اندیشه را با اندیشه ، هنر را با هنر و دانش را با دانش پاسخ گفتن ؛ نشاندهنده ی قدرت ، دارایی ، توانایی ، هوش و داناییِ یک حکومت است.
هر حکومت و دولتی که علم و هنر و اندیشه را با شلاق و زندان و اعدام پاسخ گوید در واقع در حوزه ی حکومتِ خود نه عالمی دارد ، نه هنرمندی و نه اندیشمندی.
آنچه دارد نادانی است و زور.
و اگر همچنان پابرجاست ،
این ماندگاری نشاندهنده ی آن است که این حکومت ، حکومتِ ثروت و دارایی ست !
چرا که علاوه بر زور ،
زر و تزویر نیز جزو مایملکِ پایدار اوست و دارایی او بر اساس زر و زور و تزویر است نه بر مبنای علم و هنر و اندیشه.
.
.
زندان ، پاسخ اندیشه نیست
.
بررسی یکی از اتهامات ناروایی که بر استاد محمد علی طاهری روا دانسته شده است :
اتهام به داشتن افکار ماتریالیستی !!؟
.
در بند دوم رأی #دیوان_عالی_کشور در خصوص حکم صادر شده در دادگاه بدوی محمدعلی طاهری می خوانیم: «ثانیاً : در مورد اتهاماتی که می تواند موجب تحقق و احراز عنوان افساد فی الارض شود از قبیل اجتماع و تبانی به قصد ارتکاب جرم علیه امنیت کشور از طریق عضویت در گروه چریک های فدایی خلق و ترور های انجام شده و تهدید افراد و نقش متهم در آنها، پرونده در دادسرا مفتوح اعلام شده و نتیجه نهائی آن معلوم نبوده و ضمیمه پرونده نشده است. »
اما این اتهام از کجا آمده؟ آن هم در مورد شخصی که بنا به شواهد و قرائن، نه دغدغه اش و نه رویکردش سیاسی بوده است و نه هیچ رد پایی از همکاری یا عضویت در سازمان چریک های فدایی خلق، در تاریخچه زندگی اش وجود دارد.
به گفته #محمودعلیزاده_طباطبایی در یکی از جلسات اولیه بازجویی، در مورد یکی از مباحث عرفان با عنوان« تضاد» از محمدعلی طاهری سوال شد.
وکیل پرونده می افزاید:« بازجو تحلیل کرده منظور او از تضاد،#تضاد_مارکسیستی است، در صورتی که منظور ایشان اصلا چنین نبوده است.»
محمد علی طاهری در جلسه ای که با وکیل پرونده داشته با شنیدن این بخش باز از پرونده متعجب شده و از وکیل پرسیده: « چطور چنین اتهامی در پرونده من وارد شده در حالی که حتی یک برگ بازجویی هم در این مورد به دست من داده نشده چه برسد به سندی که برای ورود به پرونده وجود داشته باشد!»
.
محمدعلی طاهری در دفاعیاتش چه می گوید؟
محمد علی طاهری در بخشی از دفاعیات خود، با ذکر توضیح مختصری در این خصوص می نویسد: « در اینجا لازم به ذکر است داشتن افکار #ماتریالیستییکی از تهمت های ناروا بوده که در آخرین لحظات به آن اشاره شد که تصور میکنم این اتهام کذب به خاطر اشاره به #تضاد در دروس #عرفان_حلقه می باشد(ماده، ضدماده _ انرژی،ضد انرژی _ شعور، ضد شعور).
در حالیکه بحث در موضوع تضاد مختص ماتریالیست ها نبوده و به قدمت تاریخ سابقه دارد و همانطوریکه در سطور قبل اشاره شد در فلسفه اسلامی آمده که«تعرف الاَشیاء بِاضدادها – ظهور جمله اشیاء به ضد است و ....» و اینطور نیست که هر کس از تضاد صحبت کند، ماتریالیست است و ... خصوصا اینکه موضوعاتی مانند ماده_ضد ماده در زمره مباحث اثبات شده فیزیک مدرن است و موضوع انرژی_ضدانرژی نیز که برای اولین بار در دنیای فیزیک توسط اینجانب نظریه پردازی شده؛ هم اکنون در محافل علمی در دست تحقیق و بررسی میباشد.
در قرآن آمده:« ومن کُل شَئ خلقنا زوجین» که اشاره به همین موضوع علمی داردکه از هر چیزی زوج آفریدیم(حتی ذره را) که حاکی از ساخت عالم مادی از عوامل متضاد است و با توجه به آیات « وجعل الظلمات و النور».،« ونَبلُوکُم بِالشَّر والْخَیرِ فتْنَة » و...نتیجه گرفته میشود که عالم ناسوت، دو قطبی و عالم تضاد می باشد و این موضوع هیچ ارتباطی به تفکرات ماتریالیستی ندارد. »
.
نظر استاد #مرتضی_مطهری چیست ؟
استاد مرتضی مطهری در #نقدی_بر_مارکسیسم به تشریح اصل تضاد و انواع تعاریف آن می پردازد. وی منظور از «تضاد» در دیدگاه ماتریالیست را «تناقض» می داند: « فولکیه در صفحه 25 [راجع به مفهوم دیالکتیک در دوره ی جدید] می گوید: "با مقابله ی منطقی سروکار ندارد و اصل اجتماع ضدین مورد نظر نیست" .
در اینجا باید توضیح دهیم اینها به آنچه که ما «تناقض» می گوییم «ضدیت» می گویند. ما دو قضیه ای را متضاد می گوییم که از نظر موضوع و محمول واحد باشند و از نظر کمیت هم واحد، فقط اختلاف در کیف داشته باشند، مثل موجبه ی کلیه و سالبه ی کلیه؛ اینها را متضادین می گوییم. » (مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 834)
آیت الله #مطهری در ادامه به این مطلب اشاره می کند که همه «تضاد» ها به معنای تضاد ماتریالیستی نیست و انواع دیگری از تضاد هم وجود دارد: « مطلب سوم که پایه ی حرف #هگل است و در کلمات هراکلیت بوده این است که: هر چیزی حاصل جمع اضداد است (که اصلا از باب تناقض بیرون می رود و مطلب دیگری پیش می آید) یعنی هر چیزی را که ما در نظر بگیریم محصول هماهنگی اشیاء متضاد است، درست به همان اصطلاحی که ما در «ضد» داریم؛ و این حرف از باب تناقض ما فاصله زیادی می گیرد و هیچ ربطی به مسأله ی امتناع اجتماع نقیضین ندارد. مثلاً به قول فولکیه یک آهنگ زیبا حاصل جمع مجموع آهنگهای متضاد است.
اینکه اشیاء (اشیاء وجودی) با هم تضاد دارند و از تضاد اینهاست که یک واحد کاملتر به وجود می آید، مسأله ی دیگری است و ربطی به باب تناقض و جمع ضدین ندارد و حرف درستی هم هست. (مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 835)
وی با درست دانستن تعریف تضاد در اشیاء با این مفهوم که (مانند «ماده» و «ضد ماده») اثر هم را خنثی می کنند و با "یکی از ارکان عالم" خواندن آن، به بیان تفاوت این تضاد با تضاد ماتریالیستی می پردازد: « یک تضاد دیگر هست که تنها در لفظ با این تضاد شریک است و در معنی نهایت اختلاف را با هم دارند و هیچ فیلسوفی قائل به امتناع آن نیست، بلکه همه حکم به ضرورت وجود آن کرده اند. آن تضاد به معنای این است که دو شئ اثرهای مختلف دارند، مثل آب و آتش. آب و آتش دو شئ متضاد هستند، یعنی اگر به یکدیگر برسند اثر یکدیگر را خنثی می کنند. به این معنی، تضاد یکی از ارکان عالم است، که گفتیم این همان بحثی است که ما در باب شرور داریم؛ چون شرور از اعدام پیدا می شود و اغلب این اعدام ناشی از تضادهاست، مثل تضادی که سیل با باغ و تگرگ با میوه ی سر درخت دارد. به این معنی، تضاد یکی از ارکان نظام عالم است؛ یعنی اگر تضاد در عالم نمی بود حرکتی و تکاملی نبود. به این معنی است که گفته اند: «لو لا التضاد ما صحّ دوام الفیض عن المبدأ الجواد» . (مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 837)
استاد مرتضی مطهری در خصوص این دیدگاه و تعریف از «تضاد» تصریح می کند: «پس این تضاد، یک اصل خیلی درستی هم هست و هیچ ربطی هم به اصل امتناع نقیضین یا ضدین به آن معنی که در منطق می گویند ندارد، و این تضادی که در باب عناصر می گویند، یعنی تزاحم نه جمع بین ضدین به آن معنی. خلاصه اینکه این حرف درست است. » (مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 838)
.
تعریف «تضاد» در عرفان حلقه
مفهوم تضاد در عرفان حلقه یک مفهوم فیزیکی و در حوزه علم نوین است. این تضاد به عالم اشیاء مربوط است و محمدعلی طاهری در تعریف آن می نویسد: « خمیر مایهی جهان دوقطبی که انسان در آن قرار دارد، همان دوقطبی بودن و تضاد است. خداوند دو شبکهی مثبت و منفی را آفرید و انسان را در وضعیت انتخاب بین این دو شبکه قرار داد؛ در حالی که میل به این دو را نیز در وجود او نهاد تا بتواند به اختیار خود هر یک از این دو شبکهی متضاد را انتخاب و به سوی آن حرکت کند: «فَأَلهَمَها فُجُورَها وَ تَقواها: سپس پلید کاری و پرهیزگاریاش را به او الهام کرد» (سورهی شمس - آیهی ۸).
این آزمایش بزرگی است که پختگی و کار آزمودگی به دنبال دارد و اگر نبود، هرگز در جهان هستی تجربهای متعالی ایجاد نمیشد.
اما انسان فراموش میکند که در کجا قرار دارد و منظور از آفرینش این دنیای پر از تضاد چیست. دنیایی که در یک سوی آن، فساد، ظلم و بیعدالتی و ... و در سوی دیگرش، حق و عدالت، ایثار و فداکاری و ... در جریان است. » (بینش انسان ص28)
.
رابطه ی جانِ متهم با گمانه زنی بازجو
با این بررسی ساده در می یابیم پرونده یکی از اتهامات محمدعلی طاهری تنها به واسطه گمانه زنی یکی از بازجوهای پرونده، مفتوح باقی مانده است. بازجویی که درک درستی از مفهوم «تضاد» در عرفان حلقه نداشته و یا نخواسته که به فهم درستی از آن برسد.
با اینکه این گمانه زنی پس از 5 سال تحقیق هنوز استدلال قانونی یا عقلی را به دنبال ندارد و هیچ سندی مبنی بر اتهام «عضویت در گروه چریک های فدایی خلق» نیز بدست نیامده است، این اتهام به صرف برداشت اشتباه بازجو پرونده همچنان مفتوح است.
.
نظر شما در مورد برخوردهای غیرقانونی با محمدعلی طاهری چیست ؟
.
.
صیقل عشق
.
.
.. «« صیقل عشق »» ..
.
ممنون که پیدا شدی ای گم شده در ساحلِ دریا
بگذار تهیدستی ساحل نخرد یوسف ما را
.
ممنون که جام جمِ خود یافتی از مصرِ وجودت
زندانِ صدف شد قفسِ سینه بر آن گوهرِ پیدا
.
ممنون که قفلی نزدی بر درِ گنجینه ی اسرار
بیچاره زلیخای گریبان به طلوعِ ید بیضا !
.
ممنون که در گنجه ی خود ساحلی از دکمه نداری !
دریا شده پیراهنِ تو ای صدفِ رفته به ژرفا
.
ممنون که پنهان نکنی ، سر نَنَهی مُهر بر این مِهر
بگذار که عاشق بشود هر چه مَلَک بر لب دریا
.
بگذار به دریا بزند هر صدفِ مانده به سـاحل
تا دُرّ خودش را بدهد صیقلی از عشق ، به فردا
.
ایلیا ـ 90/7/24
.
.
تجرید بنفشه ها
.
.
.
.
نسیم ِ بی تأهل ! هوائیِ هوایم !
بنفشه ی تجرّد ! بنفشِ بی صدایم !
.
بهانه ی تغـازل ! مسیـحِ مریم و یاس !
تو نطفه های گندم ، تو مزرعی ، توئی داس
.
تو مزدوج به آبی ، تو زوجه ی هوایی
وسیع ! بایر ِ جان ! تو دانه ی صدایی
.
قصیده های گیسو ، مسیر انتهایت
به مثنوی قدم زد غزاله ی رهایت
.
به انتها رسیدی وَ این شروعِ آغاز
فرودِ دیگری شد برای حقّ پرواز
.
از اشتیاق عصیان ، خروشِ بی امان ات
سفر به دیگران سو ، عروجِ توأمان ات ؛
.
به صاعقه کشاندی نظر ، بدن و جان ات
تمام هستی ات را ، زمان ، مکان و "آن" ات
♦ ♦ ♦
نسیم ِ بی تأهل ! هوائیِ هوایم !
بنفشه ی تجرّد ! بنفشِ بی صدایم !
.
تو سوری از بنفشی ؛ سفید ، سبز ، آبی
خودِ خودِ بهشتی ، فقط فقط گلابی
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ اسفند 1375
بحران های مصنوعی
.
پافشاری بر به رسمیت شناختن تشیع یکی از بازی های سیاسی ست که عمده عواقب آن که گاه ناآگاهانه از سوی شیعیان بوجود می آید تفرقه ، چنددستگی و تزاید خطرات منطقه به نفع سیاست بازان داخلی و خارجی در تمام کشورهای منطقه است.
اگر هدف واقعی وحدت و اتحاد مردمان باشد اینهمه اصرار بر به رسمیت شناختن تشیع در یک کشور سنی مذهب چه دلیل و لزومی می تواند داشته باشد ؟
نه سفارت آمریکا اولین نمایش بود و نه سفارت عربستان ، آخرین.
عربستان دشمن نیست ، همچنان که عراق دشمن نبود.
دشمن مردم منطقه ، مردم منطقه نیستند!
نخستین دشمن ما در محدوده ی ما نشسته نه بیرون ما.
قطب سازی دروغین عربستان و ایران
و تاکید بر آریایی ـ شیعی در برابر عربی ـ سنی ،
و ایجاد بحرانهای مصنوعی در سیاست
و گمراه ساختن مردم از اصل تضادهای اجتماعی.
.
.
اِشکِلَک (3)
.
با اشکلکِ امروز به مشکل انتخابات در ایران می پردازیم.
از آنجا که طبق تشخیص صلاحیت بر مبنای صلاحدید رهبران بعضی از جبهه ها و به خصوص جبهه ای مافیایی ـ که بسیار غیرمحسوس ، غیرملموس و نامرئی ست ـ مردم ایران قدرت تشخیص و درک صلاحیت هیچ کاندیدایی را در هیچ انتخاباتی ندارند و در نهایت پس از طی مراحل فرمالیته ی انتخابات ، رأی نهایی و انتخاب های نهایی توسط گروهی خودساخته (!!) انجام می شود ؛ بهتر است که مردم همچنان به روال عادی سیر و سلوک خاموش خود ادامه دهند.
.
"سلوک خاموش" یعنی اینکه مردم همچنان به حفظ فاصله ی خود با افرادی که در رأس هرم جامعه قرار دارند ، تداوم ببخشند.
"سلوک خاموش" یعنی اینکه تمامی سران در رأس هرم با تمامی تصمیمات و آرائی که برای مملکت و مردم در نظر داشته و دارند ، مثل همیشه توسط مردم به حال خودشان واگذار شوند.
"سلوک خاموش" یعنی تنها گذاشتن و به انزوا درآوردن افراد و ایادی قدرت در تمامی صحنه ها و سکانس های اپیزودهای بینهایت گانه و نمایش هایی مثل انتخابات ؛ توسط مردم. مردمی که حضور همیشه ی آنها در تمامی صحنه ها فقط با سکوت شان به رؤیت رسیده و تجلی پررنگی داشته است.
"سلوک خاموش" یعنی مردم بی توجه و بی اعتنا به سیاست های ایادی قدرت در جامعه ، خود به تنهایی در اندیشه ی تعالی فکری ، علمی ، معنوی و مادی خویش باشند و در همین راستا ضمن حفظ خانواده ی بزرگ خود (جمعیت و جامعه ی مردم) با آرامشی کامل به زندگی عادی و همیشگی خود همراه با خانواده ی خود بپردازند.
بنابراین بر اساس پایبندی به "سلوک خاموش" ، هرم جامعه فقط دارای دو قطب خواهد بود.
قطبی کوچک با تعدادی محدود در سطح فوقانی هرم با تمام طرفدارانشان که تنها یک سوم از کل حجم هرم را تشکیل می دهد و قطبی وسیع و بزرگ که متشکل از تمامی آحاد مردم است و دوسوم از حجم هرم را شامل می شود.
.
البته جامعه ای که پس از طی بحران ها و انقلاب های خرد و کوچک فرهنگی و نافرجام دوقطبی شده است جامعه ای ست که در فرم پیشین خود دارای سه سطح و سه قطب بوده است. قطبی میانی بنام سطح و کفه ی مسئولین که نقش برقرارکنندگان ارتباط و همیاری بین رأس هرم و سطح تحتانی آن را ایفا می کرده است. قطبی میانی که حالا دیگر به دلیل عدم کارایی ، در واقع وجود ندارد.
جامعه ی دو قطبی به یکباره و دفعتاً به وجود نمی آید. مدت زمانی حدود حداقل 20 سال باید از خودرأیی و خودکامگی قدرتمداران در آن جامعه گذشته باشد تا مردم ، خود ، بتدریج و با اراده ی خود به سمت شیوه ی "سلوک خاموش" سوق یابند.
جامعه ی دو قطبی به یکباره و دفعتاً به وجود نمی آید. مدت زمانی حدود 40 سال باید از استمرار شیوه ی خودرأیی و خود محوری سران قدرت بگذرد و باید در این 40 سال ، همچنان به اجرای احکام حجری پایبند بوده باشند تا مردم به این نتیجه برسند که تمام شئون و آداب و ادبیات و سبک های زندگی خود را از قطب مقابل جدا سازند.
احکامی مربوط به عهد دقیانوس.
عهد و عصری که شاعران ، نویسندگان ، روشنفکران ، عارفان و دانشمندان را به شلاق ، زندان و اعدام محکوم می کردند.
.
( آخه برادرانِ گرامـ..ــافیائیست !!
قسم حضرت عباس تون رو باور کنیم یا دُم خروس های لاری تون رو !! )
.
.
راویان ( واسطه گرانِ ) جهاد نکاح
.
.
.
دُرّ یتیم
.
این که عالَم همه در بند و اسیرش شده اند
دلبر ماست که یکباره فقیرش شده اند
مرد و زن ، پیر و جوان ، کودک یک ساله ؛ همه
بی مواجب وَ مواعید ، اجیرش شده اند
نیست در خلد برین هم اثر از بالِ ملک
بر زمین ریخته چون فرش و حصیرش شده اند
از یتیمی ، دل او در صدف ما بوده ست
بت من ، دُرّ یتیم است ؛ غدیرش شده اند
.
بی سبب نیست که مجموعه ی خورشید و قمر
روشن از چهره ی زیبای منیرش شده اند
شکوه کم کن که چرا اینهمه مفلس دارد
من چنین خواسته ام تا که فقیرش شده اند
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 93/10/8 ـ دوشنبه 04:55 ـ بامداد
.
.
اِشـکِـلَـک (2)
.
در اشکلکِ امروز به مشکل آلودگی هوا در شهر " رُم " می پردازیم !!
.
جالب انگیزناکترین خبر امروز در شبکه ی خبر (کانال 6 ) رسانه ی ملی حکایت از حمله ی میلیون ها پرنده ی سار به شهر رم داشت. و این در حالی ست که ساکنان شهر رم همچون ساکنان کلان شهرها و کوچک شهرهای ایران نیز هفته هاست با مشکل آلودگی هوا و در انتظار بارش برف و باران بسر می برند.
گوینده ی محترم خبر همچنین اعلام داشت که پرواز جمعیِ 4 میلیون پرنده ی سار در مناطق مختلف شهر رم که با باران فضولات این پرندگان پر جنب و جوش همراه است ، مردم رم را کلافه کرده است.
و اما هدف اشکلک امروز از اعلام این خبر ، هشدار به مردم قدرشناس ایران است که شایستگی های دولت و شهرداری را در راستای زدودن آلودگی هوای ایران ، بیش از پیش قدر بدانند وگرنه خدای رحمان جهت حمایت از این مسئولین محترم ، پرنده های زحمت آفرینی همچون سارها را بر فراز آسمان شهرهای آلوده ی مردم گسیل خواهد داشت تا بجای آنکه این بار لشکری از پرندگان کوچک مانند داستان ابابیل بر فراز آسمان برلین ـ ببخشید ! اصلاح می کنم : ـ بر فراز آسمان ایران هجوم آورند و بارانی از سنگ بر سر آنان ببارد ؛ بارانی از فضولات پرندگان ، آلودگی شهرها و آسمان شان را چندین برابر سازد و آیات جدیدی نازل شود که :
" یا ایها الناس ! بدانید و هشیار باشید که پرندگانی که ما می فرستیم عادت دارند در سپیده دم شهرها را ترک کنند و به باغهای میوه ی حومه ی شهر بروند. بنابراین مراقب باغ های پسته و زیتون و گردو و دیگر میوه های خود باشید.
یا ایها الناس ! بدانید و هشیار باشید که این رسولان سبکبال ما بعد از آنکه کل روزشان را به خوردن میوه ها سپری کردند ، به سمت شهر پرواز می کنند و ساختمان ها ، مجسمه ها ، خودروها و خیابان ها را کثیف می کنند.
یا ایها الناس ! بدانید و هشیار باشید که برای جلوگیری از آشیانه سازی این پرندگان در شهر ، باید بادکنک های بزرگی به شکل عقاب ، باز و شاهین بر بام و روی ساختمان های خود نصب کنید تا آنها را بترسانند. درختان خود را هرس کنید و بر پشت بام های خود صدای بلند پرندگانی چون شاهین ها را پخش نمایید. اگر مسئولین قدرت مالی برای سرمایه گذاری روی این اقدامات را ندارند ، مردم باید به شیوه های قدیمی از خودشان مراقبت کنند. آنها باید از چتر استفاده کنند یا دنبال پناهگاه و سرپناهی برای خودشان بدوند ".
.
بار الها !
بار پروردگارا !
خیلی چاکر خواتیم. خیلی خاطر چاکتیم.
دیگه ماشینای شخصیمونو برای دک و پز و فیس و افاده نمیاریم تو خیابونا !
نوکرتیم بخدا !
.
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ دوشنبه 94/10/7
.
.
اِشـکِـلَـک (1)
.
امروز شنبه پنجم دی ماه 1394 پس از گذشت شانزده روز از به گوش رسیدن آژیر قرمز رنگِ زنگ خطر در تهران ، کمیته ی اضطرار آلودگی هوا تشکیل شد.
در این کمیته که کمیت آن با حضور عصابدستانی چند ، لنگ نمی زند ؛ مباحث جدید و راه حل های بدیعی مطرح شد که یکایک راهکارها به استحضار خوانندگان می رسد :
1- ماجرای جاری آلودگی هوا موجب می شود تا جریان محو سازی نماد بزرگترین بیلاخ مردم ایران به فاصله ی طبقه ی آخر برج میلاد نسبت به سقف کوتاه خانه های حلبی آباد به اجرا درآید.
2- از این پس با ادامه ی روند آلودگی هوا هیچکس قادر به رؤیت این برج که مظهر و نماد فاصله ی وحشتناک طبقاتی در جامعه ی تهران بوده است ، نخواهد بود.
3- آلودگی شدید هوا که بالطبع تعطیلی مدارس را بدنبال دارد و ادامه ی آن بعنوان بهترین راهکار برای آموزش فرهنگی و اخلاقی کودکان محسوب می شود ، مشاهده ی پدیده ی بدآموز برج میلاد را برای کودکان ما مقدور نخواهد ساخت.
4- طرح خریداری چهارپایانی چون استر و الاغ و اسب از قبرس برای جایگزینی آنها با وسایل دودزای نقلیه باید لغو گردد. این طرح اگر چه نشاندهنده ی نبوغ و اوج تشخیص مصلحت در جهت اقدامات دقیقه نودی کاهش آلودگی هوا و آسیب هایی ست که مردم می بینند ، اما موجب می شود که آلودگی هوا به سرعت پایان یابد و طرح تدریجی به فراموشی سپرده شدنِ بزرگترین بیلاخ به فاصله ی طبقاتی ، تأثیرات مثبت خود یعنی محو کردن شکل و شمایل برج میلاد از منظر چشمان محصلان در تمامی مقاطع را از دست بدهد.
5- با هر اقدامی که باعث شود این نماد و نشانه ی حیات جاودانه ی دوستان ما در طبقه ی بورژوا و سرمایه دار رؤیت شود و فرهنگ و ادبیات جامعه ی ایرانیان به ابتذال گراید ، شدیدانه برخورد خواهیم کرد.
6- طبیعی ست که اجرای هر طرح مبتکرانه ، قربانیانی هم بدنبال خواهد داشت. لذا برای مغزهای متفکر اعضای این کمیته مهم نیست که آمار متوفیان آلودگی هوا از 150 نفر در روز به 180 نفر رسیده باشد و یا مترسکان راهنمایی و رانندگی بر سر چهارراههای کلانشهرهایی مثل تهران بزرگ دار فانی را وداع گویند. لذا باید سرسختانه بر پیشبرد اجرائیات طرح های این کمیته در پاکسازی فرهنگ و ادبیات این مرز و بوم پافشاری کرد و با عدم رؤیت برج میلاد ، واژه ی "بیلاخ" از اذهان مردم و از کتب لغات حذف شود.
پی نوشت : نکات مورد بررسی قرار گرفته در کمیته ی اضطرار آلودگی هوا شامل 32 طرح بوده است. اما از آنجا که درج همه ی این موارد از حوصله ی خوانندگان عزیز خارج است ، از نشر آن خودداری به عمل آورده شده است.
با خون خویش گندممان آسیاب شد ...
.
روزی که عشق یخ زد و آهن مذاب شد
وجدان هر پرنده دچار عذاب شد
.
.
تمام شهر با غمهاش
خدا کنه امشب (شب یلدا) برای همه ی مردم ارزشمندمون شب شادی باشه.
چقدر تصویر پسربچه ای که در ردیف پایین در سمت چپ عکس قرار داره ،
دوست داشتنی و شیرینه
یلدا که می آید در و دیوار می خندد
اکسیژنِ توی هوا بسیار می خندد
یلدا که می آید تمام شهر با غمهاش
چون گشته بازم موسم دیدار می خندد
دایی ،عمو ، بابا بزرگ و عمه و خاله
مادر بزرگ خسته و بیمار می خندد
دور همی های قشنگی شکل می گیرد
دنیای ما بی حد و بی تکرار می خندد
اشعار حافظ نقل مجلس میشود، قطعا
شاعر برای خواندن اشعار می خندد
وقتی انار و هندوانه شمع مجلس شد
هر حاضری بی وقفه و رگبار می خندد
رسم و رسومات قشنگی با خودش دارد
یلــــدا که می آید خــدا بسیار می خندد
.
"سجّاد قاسمی"
.
.
در سرزمین ابری افسانه های دور
اثری از میخائیل گارماش
بانوی من! به بودن خود افتخار کن
جشنی به افتخار خودت برگزار کن!
بانوی کشور کلماتم غزل غزل
سربازهای عاشق خود را قطار کن
در سرزمین ابریِ افسانه های دور
هر قدر خواستی دل عاشق شکار کن
پاشو بخند شعر بخوان مست شو برقص!
اصلاً به من چه من چه بگویم چه کار کن!
بیمارم آه...نبض دلم را خودت بگیر
طوفان شو و جهان مرا بیقرار کن
با موی خود به باد مده باور مرا
با چشمهات معجزه ای آشکار کن
امشب شکسته ساعت ماه آفتاب من!
فکری برای عاشق چشم انتظار کن
آه ای ستاره ی سحر سرزمین من!
فکری برای این شب دنباله دار کن
.
"محمدسعیدمیرزایی"
.
.
خاتمی بی رنگ
تصویر سید حسن خمینی و سید محمد خاتمی در کنار یکدیگر
مراسم درگذشت والده ی آقای محمد جواد ظریف (وزیر چیره دست امور خارجه)
حالا
شما شانه های تان را آورده اید
و ما وقتی آنها را با هم جمع می کنیم
هیچ واژه ای نمی یابیم
بر مساوات کلمه ی "بی پیرایگی".
.
بی هیچ پیراستنی آقا !
بر روی صورت تان
لبخند شما نوشته شده است.
لبخندی که قرن هاست
منتظر خواندن آنیم.
.
حالا شما شانه های تان را آورده اید
برای کوه هایی به سنگینیِ تُنِ فاعلاتُن
در خاتمه ی صحرایی از سنگلاخ ها
وقتی انگشتان ما
با بی رنگ ترین خاتم
به تمامی اسیاد دستان شما
ختم می شود.
.
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 20/شهــــریور/1376 ـ کتاب "آرشه های گیسو" ـ ص 45
.
.
یغمـــــــا
تقدیم به :
فاطمه اختصاری
مهـدی موسـوی
یغمـــــا گلـرویی
آسمان را به یغما بردند
آمدم دوباره از نیل بنویسم و موسا
قمری آه کشید و ناله سر داد که
موسا کو؟ کو؟
موسا کو؟ کو؟ ...
* * *
نیل که نباشد
گهواره ها به یغما می رود
پرنده که نباشد
آسمان به یغما می رود
اما...
فاطمه که نباشد
مصدر تمام آمدن ها
به صرف فعل "رفتن"
استمرار می یابد :
می روم
می روی
تمام دین و یقین مردمان به یغما "می رود".
می رویم
می روید
و قطع به یقین
تمام سوداگرانِ آسمان و پرنده
نیل و گهواره
قمری و ترانه
به یغما می روند.
بی دل
.
شرمگین است از دلی که برده است
دل به یک خورشید هم نسپرده است
شمعِ جان بر بال یک پروانه ریز
آنکه بی پروای آتش مرده است
.
عشق در قاموس او یعنی جنون
خون دل ها از مجانین خورده است
عقلِ عاشق ، پای در گل بردن است
چشمِ عاشق ، نرگسی پژمرده است
.
آنکه دل دادی به او پروانه نیست
آسمان از شهپرش آزرده است
او نمی میرد به پای هیچکس
عشق را حتا کسی نشمرده است
.
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/9/7
.
.
پرنده ی آبی
.
قرن ها می گذرد از روزی که دخترک به "باغ ارض" خوانده شده است.
قرن ها پیش ، پرنده ای کوچک با پرهای آبی رنگ و طوقی سرخ فام بر دور گردنش ، دخترک را با آوازی طربناک به باغ ارض خوانده بود تا با او گفتگو کند.
بر روی شانه های دخترک در طول سال های آغازینِ آشنایی شان ، بر اثر شنیدن سخنان دلنشین پرنده ، دو بال کوچک روییده بود که اکنون دیگر قرن هاست آن بال ها و پرهای پرنده نمی توانند هیچ پروازی بر فراز شاخساران و کوهساران و چشمه ساران داشته باشند.
"باغ ارض" ، باغی بود بسیار سبز و خرّم. درختانی داشت با شاخسارانی شاداب از میوه های فراوان و رنگارنگ. گلزارهایی با عطر و بوی فرحبخش. نهرهایی خرامان در پای درختان. پرندگانی پرآوازه و آوازه خوان که این باغ ، جنت المأوای ایشان برای ساختن آشیانه و جوجه هایشان بود. آواز طربناک پرندگان با اصواتی خوش و پر نشاط در جای جای ارض و گوشه گوشه ی آسمان ها به گوش انسان ها و ملائک می رسید. شادی آنها موجب آرامش ساکنان ارض و آسمان ها بود. موجب دست یافتن آنها به اسامی و نام هایی بود که خداوند در روز نخستین خلقت به آنها یاد داده بود. ملائک ، مسرور و خوشحال از جنّتی که خدایشان برای انسان ها آفریده و خداوند ، خشنود از اینهمه زیبایی که برای همه ی مخلوقاتش خلق کرده است.
"باغ ارض" مأوای تمام موجودات بود تا آنها در کنار یکدیگر به شادی زندگی کنند و سبب آرامش و سعادت خود و آیندگان باشند.
اکنون قرن ها می گذرد از زمانی که باغ ارض خاکستری رنگ شده است و هیچ اثری از آنهمه زیبایی در آن به چشم نمی خورد.
قرن ها می گذرد از زمانی که دخترک با آن دو بال کوچکش و پرنده ی آبی با آن پرهای مینایی و طوق سرخ فامش ، خاکستری رنگ شده اند.
حالا آن دو فقط مجسمه هایی سنگی اند که هیچکس قادر به شنیدن گفتگوی آنها با یکدیگر نیست.
.
در یک روزِ سرد زمستانی ، وقتی از این باغ خاکستری رنگ می گذشتم ، به پای مجسمه ی آنها رسیدم. در کنار آن دو نشستم. دخترک پرنده ی کوچک را بر روی انگشتان دستش نشانده بود و هر دو به یکدیگر چشم دوخته بودند.
وقتی به آنها خیره شدم سوز سرما را بیشتر احساس کردم. شال گردن سرخی را که به گردن داشتم به دور گوش هایم پیچاندم. دست های کوچکم را به جیب های پالتوی آبی رنگم بردم. نگاهم به تاریخی حک شده بر سنگ نوشته ای در پایین پای آنها افتاد. قرن ها از دیدار آن دو با یکدیگر می گذشت.
با شروع انجماد خون در رگ هایم ، درد شدیدی در بندبند تنم احساس کردم. گردش خون در بدنم متوقف شده بود.
در همین حین شنیدم دخترک از پرنده ی کوچکش که طوق سرخ فامی بر دور گردن داشت پرسید :
ـ امروز برایم چه صحبتی داری ؟
شال گردن سرخم را محکم به دور دهانم پیچیدم.
پرنده ی کوچک به بال های تازه جوانه زده بر شانه های دخترک نگاه کرد و سئوال او را با این پرسش پاسخ داد :
ـ آیا باز هم می خواهی با شنیدن حرف های امروزم هم بیشتر از این سنگین شوی و سنگی ؟
قطره اشکی بر روی گونه ی دخترک غلطید :
ـ نه ، گمان نمی کنم من و تو بیشتر از این به سنگ تبدیل شویم. پس چه خوب است که کسی نمی تواند حرف های ما را بشنود.
شال گردن سرخم را آهسته از روی گوش هایم کنار زدم و شنیدم که پرنده ی کوچک با آن طوق سرخ فامش چنین نجوا می کرد :
ـ فرشته ی کوچک من !
مرا ببخش که تو را قرن ها پیش به این باغ فراخواندم و اینک قرن هاست در این باغ زندانی شده ای.
مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها به مرور زمان از آنهمه سبزینگی که در این باغ سراغ داشتیم چیزی به جز خاکستر به جا نمی گذارند.
مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها بسیار اهل نسیان اند و خسران. نمی دانستم آنها از یاد خواهند برد که این باغ ، همان سرزمین موعودشان است که برای رسیدن به یک سرزمین خیال انگیزتر ؛ اینک تبدیل به جهنم موعود شده است.
مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها آنقدر نسبت به خود جهول و ظلوم اند که قرن ها با یکدیگر جنگ خواهند داشت تا به آرامش برسند.
مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها فراموش خواهند کرد برای چه به این باغ که اینک فراموشخانه ی آنها شده است ، فراخوانده شده اند. قرن ها می گذرد که آنها هنوز برای رسیدن به صلح با یکدیگر می جنگند. آنها آنقدر جاهل و نادان اند که خود را دشمن یکدیگر می پندارند و هدف از زنده بودن خود را فقط شکست یکدیگر می دانند. قرن هاست برای امنیت بیشتر و حفاظت خود از یکدیگر در کار اکتشاف و اختراع سلاح های جنگی اند. آنها از یاد برده اند که عمرشان کفاف این جنگ های طولانی را نخواهد داد تا به صلح و آرامش برسند. آنها دیگر به خاطر نخواهند آورد و نخواهند دانست که حتا اگر به صلح برسند چه برنامه ها و چه اهدافی برای زندگیِ صلح آمیز خود از ابتدا داشته اند. جنگ برای آنها عین زندگی شده است و زندگی نیز جنگ و دیگر هیچ. آنها پس از مرگشان نیز به دلیل جنگ هایی که در باغ و بهشت ارض داشته اند ، به جهنم می روند. آنها مرگ و حیات پس از مرگ را فراموش کرده اند.
.
وقتی پرنده ی کوچک لحظه ای ساکت شد تا پاسخ دخترک را بشنود ، احساس کردم پاهایم از شدت انجماد آنقدر سنگین شده است که نمی توانم انگشتان پاهایم را تکان بدهم. می خواستم بپرم و بر روی شانه ی دخترک بنشینم تا بتوانم کلمات او را بهتر بشنوم. کلماتی که حالا با هق هق گریه هایش به سختی شنیده می شد. همانطور که دخترک مرا بر روی انگشتان دستش نشانده بود و نگاهش را به چشم هایم دوخته بود ، شروع کردم به نوک زدن بر ناخن پاهایم و تکان دادن پرهایم تا کمی گرم شوم و بتوانم برای شنیدن حرف های دخترک بر روی شانه ی او بپرم.
.
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/9/7
.
.
خدا_بانوها
.
بیکران باش تا پهلو و کناری نداشته باشی.
بیکران که باشی ، کرانی نداری تا جای خالی کسی را در کنار خود احساس کنی.
وقتی تو همه کس خودت باشی ، وقتی ست که کرانه نداری ،
پهلو و کناری نداری تا کسی را به کنار خود دعوت کنی.
برای وجود خود و درون خود ، بیکرانگی را بطلب وگرنه صفت خودخواهی و تنوع طلبی تو بیکران خواهد شد.
خودبزرگ بینی تو آنقدر بیکران خواهد شد که حتا ایزدبانوها را نیز به کنار خود دعوت (!!) خواهی کرد.
ایزدبانوها بیکران اند و هیچ توجهی به کرانه ها و پهلوهای خالی یا پُرِ دیگران ندارند.
عشق به ایزدبانوها از نوع محبت بین تابندگان آسمان (ماه و خورشید) و ماهی ها در اعماق اقیانوس هاست.
یک ایزدبانو ، تنها با احساسِ وجود فاصله ای چنین بیکران ، شاید به تو اجازه دهد تا محبت خود را به وی بروز دهی.
محبتی از نوع حبِّ بین خورشید و دانه های زیر خاک.
او همچون یک شبِ خاموش که از سوسوزدن های گوهران شبچراغ ، بی خبر است ؛ در باره ی تعلقات خاطر محبانش نسبت به خود ، بی هیچ تعمدی بی توجه ، بی اعتنا و بی نیاز است.
وقتی لزومِ وجودِ حدّفاصلِ خود تا ایزدبانوها را تشخیص نمی دهی یعنی نه خود را شناخته ای و نه آنها را.
ایزدبانوها نه مجازی هستند و نه حقیقی. وجود آنها کاملا رؤیایی و غیر قابل دسترس است. مانند ماه.
عشق به ایزدبانوها مانند عشق های مجازی نیست که هر بخش از وجود آنها برای کسی یا کسانی سهمیه بندی شده باشد !!
ایزدبانوها برای هیچکس سهمیه بندی نشده اند تا تو با دیدن عاشقانِ فراوانِ مجازی و محبّانِ حقیقیِ آنها ، سهمی برای خود بطلبی و یا سهم خود را از دست رفته بپنداری !!
خدا_بانوها به تمامی متصف به صفات خداوند هستند.
خدا_بانوها به تمامی سهم خداوند هستند.